گنجور

 
سلیم تهرانی

از پی اسرار خود، کم با کسی پرخاش کن

راز پنهانی که داری همچو گل خود فاش کن

در گره تا چند داری همچو گوهر آب را

پنجهٔ مژگانی از دریادلی دُرپاش کن

زشت اگر گفتم ترا، از من چرا رنجیده‌ای

صورت خود را ببین و جنگ با نقاش کن

زاهد آمد، ساقی از آن می که ما دانیم و تو

جرعه‌ای در ساغرش ریز و چو ما رسواش کن

هیچ کس چون دشمن از حال کسی آگاه نیست

جستجوی آفتاب ای ذره از خفاش کن

در دیار هند ازو دیدی چه‌ها دیدی سلیم

نفس خود را سوی کابل بر، به سگ سوداش کن