گنجور

 
سلیم تهرانی

خوش آن که بینم روی او، وز اضطراب از خود روم

بر پای آن سرو روان افتم چو آب از خود روم

با او شبی می خورده‌ام، نبود عجب کز یاد آن

چشمم چو بر ساغر فتد، همچون حباب از خود روم

در خواب او را دیده‌ام، صدبار در هر ساعتی

از شوق بستر افکنم افتم چو خواب از خود روم

تا کی درین نخجیرگاه از شوق صید آرزو

هرگاه تیری افکنم همچون شهاب از خود روم

در آتش عشق بتان، دل را به حسرت سوختم

اکنون ز هرجا بشنوم بوی کباب از خود روم

از شوق مشکین کاکلی در باغ و بستان چون سلیم

بینم چو شاخ سنبلی در پیچ و تاب، از خود روم