گنجور

 
سلیم تهرانی

همچو آتش داردم ایام در زندان سنگ

می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ

چون لب جو سخت گیرد کار هرکس را جهان

از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ

از نصیحت چند اصلاح دل سختش کنم

همچو موج آب باشم تا به کی سوهان سنگ

یاد قزوین در دلم بگذشت و از هندوستان

شیشه ام میدان کشید و جست تا میدان سنگ

افکند تا بر بساط شیشهٔ دل‌ها سلیم

آسمان همچون فلاخن می شود قربان سنگ