گنجور

 
سلیم تهرانی

در وادی محبت، چون خضر راهبر باش

با رهروان دریا، چون موج همسفر باش

انگشت دایه در کام زهر غمم کشیده ست

در دست من هر انگشت، گو شاخ نیشکر باش

آشوب موج و طوفان سامان اهل دریاست

همچون سفینه ی عشق، مجموعه ی خطر باش

چندان که بال باز است، پرواز در خیال است

ای دل به کنج عزلت، عنقای بسته پر باش

هرکس به کینه ی ما خیزد، کمر نبندد

چون کوه خصم ما را هر عضو گو کمر باش

چون آسمان عدویی داری سلیم بر سر

غافل نمی توان بود، از خویش باخبر باش