گنجور

 
سلیم تهرانی

ای دل ز آیینه تعلیم تن آسانی بگیر

خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر

زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد

هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر

اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش

ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر

کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت

رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر

باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است

داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر

اختیار اختر طالع گناه من نبود

آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر

این همه گمراهی از طول امل داری سلیم

خویش را از دست این غول بیابانی بگیر