گنجور

 
سلیم تهرانی

دو روز عمر که خواه و نخواه می گذرد

چنان که می بری آن را به راه، می گذرد

هزار تفرقه از گریه در دل است مرا

چو آن دهی که از آنجا سپاه می گذرد

دوند سوی خیابان به دیدنش گل ها

چو کوچه ای که ازان پادشاه می گذرد

نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بین

که همچو غنچه ز طرف کلاه می گذرد

ز باد صبح، محیط کرم به موج آمد

پیاله گیر که وقت گناه می گذرد

سلیم می گذرد هرچه هست در عالم

ولی ببین به چه روز سیاه می گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode