گنجور

 
سلیم تهرانی

پرتوی هردم به دل فیض الهی افکند

وقت آن آمد که داغ ما سیاهی افکند

سرفرازی از سر عریان بود خورشید را

شمع سر در پیش از صاحب کلاهی افکند

می شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگی

بر لب دریا اگر گوشی چو ماهی افکند

لاله در باغ از نوید مقدم او همچو شمع

تاج خود را پیش باد صبحگاهی افکند

کوششی دارد پی سرمایه ی خود هرکه هست

بخت من بردارد، ار داغی سیاهی افکند

چشم مستت ریخت خونم را، بلی اینش سزاست

هرکه طرح آشنایی با سپاهی افکند

چتر سبز تاک را نازم که مستان را سلیم

سایه اش در سر هوای پادشاهی افکند