گنجور

 
سلیم تهرانی

چو غنچه نیست نهان از کسی دفینهٔ ما

کف گشاده بود همچو گل خزینهٔ ما

به هرکجا که به سنگی رسید، همچون موج

بغل گشاده دود سویش آبگینهٔ ما

شدیم خاک و فلک را چو شیشهٔ ساعت

برون نمی‌رود از دل غبار کینهٔ ما

چهار موجه بود یک رباعی مشهور

که بحر یاد گرفته‌ست از سفینهٔ ما!

ز بس نرفت برون هرکه جا گرفت در او

بود چو صفحهٔ تصویر، لوح سینهٔ ما

چون این در آینه صورت‌پذیر نیست سلیم

زمانه کیست که پیدا کند قرینهٔ ما؟