گنجور

 
سلیم تهرانی

بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد

جای ناخن، حلقه ی زنجیرم از پا می دمد

هرکه را داغی به دل دیدم، ز حسرت سوختم

هوش از من می برد این گل ز هرجا می دمد

هیچ کس از کار من در راه عشق آگاه نیست

گل اگر بر دست گیرم، خارم از پا می دمد

بس که خار حسرتم بی روی او در دل شکست

همچو گلبن، جای مو، خارم ز اعضا می دمد

جنس سودایی که ما داریم از معموره نیست

این گل خودروی از دامان صحرا می دمد

عشق نگذارد که تأثیری شود ظاهر سلیم

این همه افسون که بر یوسف زلیخا می دمد