گنجور

 
سلیم تهرانی

یک تن به جهان خاطر وارسته ندارد

عیسی نتوان گفت دل خسته ندارد

صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد

چون کوزه ی دولاب، یکی دسته ندارد

زاهد به سر راهگذر توبه فروش است

اما به دکان توبه ی نشکسته ندارد

تا شعله در آن غمکده با برق شریک است

یک مرغ چمن، خانه ی دربسته ندارد

ای دوست به جان تو که دیوان سلیما

چون قد تو یک مصرع برجسته ندارد