گنجور

 
سلیم تهرانی

ای نهاده حسن را برطاق از ابروی بلند

بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند

جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق

چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند

گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی

نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!

بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار

در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند

حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم

می رود آب روان دشوار در جوی بلند