گنجور

 
سلیم تهرانی

به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است

گشاده است مرا دست و آستین تنگ است

به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست

که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است

زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟

که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است

در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد

بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است

ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر

فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است

چو موج آب روان گشت سوی پیشانی

در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!

به آن امید که گیرم سراغ طره ی او

همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است

چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم

گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است