گنجور

 
سلیم تهرانی

شعله دارد ز تو آیین غضبناکی را

اجل از طرز تو آموخته بی باکی را

ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت

یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را

مرکز دایره ی موج محیط است زمین

به حقارت منگر این بدن خاکی را

بهر جانی چه کشی این همه تلخی ز جهان

باد شیرینی جان زهر، تو تریاکی را!

چند برهم زند اوراق خود از بیم خزان

گل این باغ که گم کرده خط پاکی را

چرک دنیا همه در جیب تو زاهد جمع است

از کجا یافتی این کیسه ی دلاکی را؟

عیبجویی من از خصم چنان است سلیم

که می نیشکری طعنه زند تاکی را