گنجور

 
سلیم تهرانی

خون دلم چو لاله، آرایش ایاغ است

بوی گل جنونم، مشاطه ی دماغ است

خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین

معلوم می توان کرد فرهاد سنگداغ است

ز آشفتگی دلم را سودای ناصحان نیست

طفلان خموش باشید، دیوانه بی دماغ است

گر خوب گشت خود هیچ، ور بد شود بسی طعن

شغل سخن گزاری چون خدمت چراغ است

نتوان سلیم در عشق همچشم خویش را دید

سوزم که شمع سوزد، داغم که لاله داغ است