گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم چو شمع همه عمر میهمان خود است

چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است

ز نسبت دگری نیست سربلندی ما

سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است

قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام

مسافرم من و عنقا در آشیان خود است

قبول نیست فلک، برگرفته ی او را

غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است

ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!

طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است

به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی

که با اجل همه سوگند او به جان خود است

چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا

چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است

سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون

دوان به راه تو چون برق در عنان خود است