گنجور

 
سلیم تهرانی

خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته ست

چو خورشید از سر عالم گذشته ست

نظر تا می کنی در مجلس عمر

چو دورجام، عهد جم گذشته ست

گل از خورشید کام خویشتن یافت

چه می داند چه بر شبنم گذشته ست

بپرس از دیگران ذوق طرب را

که عمر ما همه در غم گذشته ست

جنون تا پیرهن را می کند چاک

گریبان قبا از هم گذشته ست

به درد خود سلیم آن به که سازم

که کار زخمم از مرهم گذشته ست