گنجور

 
سلیم تهرانی

کی دهم دیگر عنان آن بت چین را ز دست

چون رکابش کی گذارم دامن زین را ز دست

ای بهار عیش، می ریزد خزان از جلوه ات

چون حنا مگذار این رفتار رنگین را ز دست

حال درویشی چه می پرسی که گردد بینوا

همچو طنبور افکند گر کاسه چوبین را ز دست

بس که از برق تجلی سوخت گلشن را ز حسن

بوی دود آید چو آتشباز، گلچین را ز دست

می کند عیب و هنر شهرت ز غمازان سلیم

چون سخن داری، مده گوش سخن‌چین را ز دست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode