گنجور

 
سلیم تهرانی

به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست

که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست

چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است

که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست

گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست

کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست

به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش

به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست

ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک

فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست

نهاده شوق رهی پیش پای من که درو

ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست

ز حسن داده ترا روزگار سامانی

که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست

کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق

چه خارها که درین راه شعله را در پاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode