گنجور

 
سلیم تهرانی

ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن

که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن

نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز

به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن

ز بس ملالف درین بوستان سری دارم

که همچو غنچه گریبان نداند از دامن

دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم

ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن

چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم

که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن

چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم

ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من

ز اختران و شب تیره دل حذر دارم

که هست مار سیاهی به کژدم آبستن

چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم

چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن

دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه

که خانه تار شود از گرفتن روزن

ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم

غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن

سیاه روز ازانم درین چمن که بود

چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن

ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود

فغان من همه از دست خویش چون هاون

دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری

ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن

مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر

به حال چشم ترم گریه می کند دامن

بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد

قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن

ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست

چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن

چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ

که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن

هجوم برق بر اطراف خویش می بیند

بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن

خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی

کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن

گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد

چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن

درین چمن ز گریبان برون میاور سر

اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن

چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار

به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن

به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان

به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من

به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید

زبان ناطقه از وصف او بود الکن

به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین

بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن

به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک

به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن

که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر

که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من

سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟

که همچو هند، دواتی بود قلمرو من

زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن

دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن

سیاه خانه نشینان سرحد زلفت

ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن

ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار

به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن

ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید

شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟

به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت

پناه من نشدی گر خدایگان زمن

عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان

کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن

زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر

زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن

ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است

برای آن که بود بیشه شیر را مسکن

رسیده عدل ترا کار تربیت جایی

که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن

ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند

که آفتاب درآید به خانه از روزن

به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش

نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن

به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا

صریر خامه به فوتش برآورد شیون

ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم

نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن

مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام

چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون

ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت

چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن

به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد

زره ز گرز گران تو بر تن دشمن

چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد

به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن

حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب

که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن

سر بریده برآرد به جای میوه نهال

ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن

به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر

خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن

کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح

ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن

ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم

چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن

ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم

نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن

ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟

شبان گله که نانش فتاده در روغن

سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی

برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن

همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر

بود در انجمن اهل روزگار سخن

بنای عمر تو آباد باد و گرید زار

به حال خانه خرابی دشمنت روزن