گنجور

 
سحاب اصفهانی

در طالعم اقتضای فرزند

غم نیست مرا اگر نباشد

زیرا که چو دختر است اگرچه

بی عصمت و بد گهر نباشد

نخلی است که کام باغبان را

زآن لذتی از ثمر نباشد

ورز آنکه ززمره ی ذکور است

زاین چند صفت بدر نباشد

گر همچو کسان زشت منظر

خوش صورت و خوش سیر نباشد

گویند که در نسب همانا

از طایفه ی بشر نباشد

ور دور نباشد از دل خلق

ورزشت به هر نظر نباشد

هردم ره او زنند اگر چه

محتاج به سیم و زر نباشد

آن به که به غیر دفتر شعر

از من خلف دگر نباشد

تا هیچ زمان از آن مخاطر

در خاطر من خطر نباشد

فرزند نه و کسی ز فرزند

چون من به جهان سمر نباشد

نام پدران به دهر از اخلاف

روزی دو سه بیشتر نباشد

نام من از این خلف به عالم

وقتی نه که مشتهر نباشد

نه تربیتی که تا چه ارزد

بی دانش و بی هنر نباشد

نه هر نفسیش بایدم گفت

پندی که در او اثر نباشد

نه هر شبش از برای کاری

خوانند و مرا خبر نباشد نباشد

نه باید از انفعال خلقم

از هیچ طرف مقر نباشد

القصه ز قیل و قال فرزند

چیزی بجهان بتر نباشد