گنجور

 
سحاب اصفهانی

ز دوری تو نمردم همین گناهم بس

ولی امید وصال تو عذرخواهم بس

به کوی باده فروش ار دهند راهم بس

که از حوادث دوران همین پناهم بس

مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم

سیاهکاری آن طره ی سیاهم بس

نخواهم اینکه کسی پی برد به قاتل من

و گرنه پنجه ی خونین او گواهم بس

به محشرم بتو دعوی خون‌بهایی نیست

به زیر تیغ همین از تو یک نگاهم بس

امید وصل گه و بی‌گه از توام نبود

یکی نگاه به سوی تو گاه‌گاهم بس

مرا بودای عشقت دلیل حاجت نیست

چرا که جذبه ی شوق تو خضر راهم بس

فروغ مهر فلک گو متابم از روزن

(سحاب) پرتو آن روی همچو ما هم بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode