گنجور

 
صغیر اصفهانی

بود بسی در طمع کیمیا

چهرهٔ من زرد به رنگ طلا

بوتهٔ دل بود در آتش مرا

حال چو فرار مشوش مرا

در عمل شمس و قمر از خیال

لاغر و کاهیده شدم چون هلال

عمر گرامی که بد اکسیر نقد

صرف نمودم همه در حل و عقد

تن به مثل کاه و غمم کود بود

قرع وجودم پر از اندوه بود

بود ز انبیق عیونم مدام

اشک مقطر به رخ زرد فام

کفش و کله جبه و دستار و دلق

رفت همه در گرو زاج و طلق

از عملیات نحاس و حدید

بهرهٔ من شد زحمات شدید

شد جگر از آتش حسرت کباب

هیچ ز مفتاح نشد فتح باب

زان همه تخم هوس اندر دلم

هیچ به جز رنج نشد حاصلم

لیک از آنجا که چو کوبی دری

آید از آن در بدر آخر سری

چون فلکم کار چنین سخت کرد

صحبت پیریم جوان بخت کرد

وه که چه پیری دل و جانش منیر

رند و جهاندیده و روشن ضمیر

دهر کهن یافته از او نوی

بندهٔ درویشی او خسروی

داد یکی نسخه بمن از وفا

گفت عمل کن بود این کیمیا

درج در آن نسخه کلامی کز آن

از عدم آمد بوجود این جهان

قلب شود ماهیت خاک از آن

دور زند انجم و افلاک از آن

شرح دهم گر صفت آن کلام

تا به صف حشر بود ناتمام

طرفه کلامی که بود چون شجر

عالم‌ امکان بودش برگ و بر

باید اگر آگهیت زان کلام

لفظ محبت بود آن والسلام

ای که روی در طلب کیمیا

من بکف آورده‌ام این سو بیا

کن بمحبت عمل و صد فتوح

بنگر از آن در جسد و نفس و روح

زود عمل کن که عمل کردنیست

هر که عمل کرد دو عالم غنیست

ای که چهل سال تو با نوع خویش

دشمنی آوردی و خصمی بپیش

جز غم و اندوه چه دیدی بگو

غیر مذمت چه شنیدی بگو

هم بمحبت گذران روز چند

به نشد ار روز تو بر من بخند

این صفت نیک چو عادت شود

مایهٔ هر گنج سعادت شود

این عمل نیک کند ز اعتبار

قلب سیه را زر کامل عیار

دم ز محبت زن و همچون صغیر

نقش کن این نام بلوح ضمیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode