گنجور

 
صغیر اصفهانی

خواجهٔ دنیا طلب کاهلی

مست خرافت ز خدا غافلی

ز اهل خساست به جهان طاق بود

منکر بخشایش و انفاق بود

داشت غلامی که ز خوبی تمام

عاقل و فرزانه و شیرین کلام

هرچه بدان خواجه نصیحت نمود

در دل او هیچ مؤثر نبود

قائل این بود که وقت رحیل

امر نمایم به وصی و وکیل

بعد من اندر پی خمس و زکوه

سعی نمایند چون صوم و صلوه

مال فراوان به فقیران دهند

اطمعه بر خیل اسیران دهند

تا شبی آن خواجه بکبر تمام

بود بیک کوچه روان با غلام

خواجه ز پی بود و غلامش به پیش

داشت چراغی بکف آن پاک کیش

کم کمک آورد چراغ از قفا

خواجه نشد آگه از این ماجرا

راه غلط کرد و نمود اشتباه

رفت بناگه ز تغافل به چاه

بانگ بر آورد ز دل کی غلام

عمر تو ایزد بنماید تمام

خود تو فکندی بچهم بی‌گناه

زود مرا برکش از این قعر چاه

الغرض آن خواجه بزجر فزون

از دل آن چاه چو‌ام د برون

کرد تغیر به غلام حزین

گفت بود شرط وفا کی چنین

شمع ز پی آوری ای کینه خواه

تا من غمدیده بیفتم به چاه

گفت بلی خواجه بود گر چنین

حالت تاریکی گورت به بین

زودتر از آنکه بیفتی به چاه

پیش روان ساز چراغی براه

بعد تو انفاق ز‌اموال تو

گرچه مفید است بر احوال تو

لیک چواغی استکه آن از قفاست

یارنکوئی است ولی بی‌وفاست

خواجه از این واقعه بیدار شد

داد ز کف مستی و هوشیار شد

از دل و جان گشت غلام غلام

عذر همی خواست ز قبح کلام

خواجه تو هم پند شنو از صغیر

پند غلامت که منم در پذیر

تا که بود نور چراغت به جا

یاد ز تاریکی گورت نما