گنجور

 
صغیر اصفهانی

گفت کسی با دگری راز خویش

کرد در آن مطلبش انباز خویش

لیک بگفت این سخن انشامکن

پیش کسی راز من افشا مکن

روز دگر آنچه بدو گفته بود

از دگری فاش و مبرهن شنود

روی ترش کرد و به هر سو شتافت

تا به ره آن محرم دیرینه یافت

گفت نگفتم مکن ای قلتبان

راز مرا فاش به نزد کسان

گفت توئی آنچه که گوئی بمن

زانکه خودی پرده در خویشتن

آنچه تو از دوش دل انداختی

بار دل زار منش ساختی

من همش از دوش دل انداختم

دوش دل خویش سبک ساختم

آنچه نیاری تو نگهداریش

بر دگری بهر چهه بسپاریش

خواهی اگر راز نگردد عیان

کن چو صغیرش بدل خودنهان