گنجور

 
صغیر اصفهانی

دخترکی سن دهش ناتمام

ناشده در خانهٔ شویش مقام

بود یکی روز به طی طریق

کش گذر افتاد بچاهی عمیق

کرد در آن چاه نگاه و نشست

موی کنان زد بسر و روی دست

اشگ همی ریخت چو ابر بهار

ناله همی زد ز درون رعدوار

زمزمه سر کرد بصوت حزین

گفت در آن زمزمه هر دم چنین

آه دو نو باوهٔ مفقود من

وا اسفا احمد و محمود من

گفت کسی دخترک اینحال چیست

گو که بود احمد و محمود کیست

گفت مرا درنظر آید که شوی

چونکه مرا گیرد و آرد بکوی

نخل وجودم بشود بار ور

زایم از آن شوی دو زیبا پسر

بوسه زنم بر رخ گلفا مشان

احمد و محمود نهم نامشان

افترشان روزی از این سوی راه

هر دو در افتند ز غفلت بچاه

من شوم آگاه و در این سرزمین

آیم و اینگونه بر آرم حنین

جان من آن دختر شوریده حال

نفس من و تست بگاه مثال

احمد و محمود هم آمال ماست

کان غم و اندوه مه و سال ماست

ما شده را خون ندم می‌خوریم

ناشده را بیهده غم می‌خوریم

حال ندانیم و ز خود غافلیم

غمزدهٔ ماضی و مستقبلیم

مردم دانا نه چو ما غافلند

فارغ از اندیشهٔ بی‌حاصلند

بی‌خیر از گردش مانده‌اند و سال

ماضی و مستقبلشان هست حال

هم تو صغیر از پی آن حال باش

فارغ از اندوه مه و سال باش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode