گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صغیر اصفهانی

داد به صباغ کسی یک قدک

گفت که ای خم تو رشگ فلک

این قدک من فلکی رنگ کن

رود به انجام وی آهنگ کن

هرچه که خواهی دهم ای بی‌عدیل

زود مر این جامه فروکش به نیل

گفت بچشم ای تو مرا تاج سر

روز دگر آی و قدک را ببر

بر حسب وعده دکر روز مرد

جا به در دکهٔ صباغ کرد

خواست قدک کفت ببخشا که آن

زرد شد از غفلت و خواهم‌ امان

روز دگر در خم نیلش زنم

مزد بگیرم به تو اش رد کنم

روز دگر‌ام د و آن جامه خواست

وعدهٔ صباغ نیفتاد راست

گفت که آن سبز شد از اشتباه

روز دگر آی و ببخش این گناه

روز دگر‌ آمد و صباغ باز

دفتر عذری ببرش کرد باز

گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم

روز دگر رنجه بفرما قدم

روز دگر‌ آمد و کرد آن طلب

گفت که گردیده بنفش ای عجب

بخت تو افکنده مرا در عنا

روز دگر کام تو سازم روا

الغرض آن دل شدهٔ مستمند

بهر قدک‌ آمد و شد روز چند

رنگ ز صباغ فراوان شنید

لیک یکی زان همه چشمش ندید

عاقبت این رنگ بر‌ام د زخم

گفت برادر قد کت گشتم گم

مرد بر آشفت که ای اوستاد

آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد

لیک از این رنگ مسازم ملول

کز تو نخواهم کنم آنرا قبول

رنگ چه صباغ که این گفتگو

هست بر ادیان مثلی بس نکو

خلق چو صباغ بتلوین نگر

رنگ برنگ آن قدک دین نگر

لیک هر آن رنگ برآید زدن

به بود از رنگ قدک گمشدن

آه ز لا قیدی و لامذهبی

داد ز بی‌دینی و بی‌مشربی

کون به خود هرچه پذیرد فساد

نیست جز از مردم بی‌اعتقاد

قید دیانت چو بپای دل است

کام دل و نظم جهان حاصل است

طایفه بی‌چون که به یک مذهبند

در پی یک مقصد و یک مطلبند

نیست در آن طایفه چون اختلاف

نظم پدید آیدشان بی‌خلاف

نظم نخیزد مگر از اتحاد

وان ندهد دست جز از اعتقاد

جز بقوانین بزرگان دین

نظم صغیرا نبود در زمین