گنجور

 
صغیر اصفهانی

سخت گرانی به درختی نشست

سست بدآن شاخ و بهم درشکست

چونکه بدان شاخ شکست اوفتاد

مرد از آن اوج به پشت اوفتاد

خورد شد اندر تن وی استخوان

بانگ بر آورد و خروش و فغان

مرد حکیمی به وی آندم گذشت

واقعه پرسید و خبر دار گشت

گفت چه نالی که همینت سزاست

همچو توئی در خور این ابتلاست

می نتوان داشتن آخر نگاه

پارهٔ کوهی بسر پر کاه

فهم نکردی شکند شاخ سست

نیست بر این شاخ نشستن درست

آن بشکستی تو ز بار گران

هم ز تو بشکست قضا استخوان

راستی از گفتهٔ مرد حکیم

پند توان یافت چو در یتیم

ای که به دوش ضعفا در جهان

می‌نهی از خویش تو بار گران

گفتمت‌ آمادهٔ آفات باش

منتظر حکم مکافات باش

گر نه ترحم تو به ایشان کنی

در حق خود بایدت احسان کنی

بار کشت جان بره ار بسپرد

بار تو را گو که بمنزل برد

حال که بار تو کشد او به دوش

این همه آخر به گرانی مکوش

بیهده‌گوئی نبود این مقال

یاوه‌سرائی نبود این مثال

قصد صغیر ار ز تو پرسید کس

گو غرضش خدمت نوع است و بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode