گنجور

 
صغیر اصفهانی

بود دو تن را دو درخت کهن

حاسد و محسود بدند آن دو تن

خواست شبی حاسد شوریده بخت

قطع ز محسود نماید درخت

جست یکی اره کش تیشه زن

گفت درختی است فلانجا زمن

زود برو قطع کن از ریشه‌اش

ریشه بر آور ز دم تیشه‌اش

آن شجر پیر فکن ای جوان

باز بیا اُجرت زحمت ستان

داد نویدش بسی و ره نمود

سوی درختی که ز محسود بود

او بشب تیره روان شد براه

راه غلط کرد و برفت اشتباه

مقترن‌ آمد به درخت حسود

قافیه را باخت که این آن نبود

الغرض افکند ز پا آن شجر

با کشش اره و ضرب تبر

باز بیامد بر حاسد چو باد

گفت کرم کن که درخت اوفتاد

داد بوی اجرت و دلشاد شد

ساعتی از قید غم آزاد شد

رفت شب و روز پدیدار گشت

خفته بدان فتنه و بیدار گشت

یک تنش‌ آمد ز محبان ببر

داد از آن واقعه بر وی خبر

گفت درخت تو بریدند دوش

زین سخنش رفت ز سر عقل و هوش

بافت چه رخ داده از آن مات شد

مات همانا ز مکافات شد

کفت ملامت به خود و این سخن

ورد زبان ساخت بهر انجمن

ای که ستم بر دگران میکنی

تیشه تو بر ریشه خود می‌زنی

آری اگر راه به وحدت بریم

ما همه در اصل ز یک گوهریم

با هم اگر نیک و اگر بد کنیم

هرچه کنیم آن همه با خود کنیم

پند صغیر است در شاهوار

ساز بگوش دل خود گوشوار