گنجور

 
صغیر اصفهانی

قافله‌ای بست پی سود بار

عزم سفر کرد ز شهر و دیار

لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم

دزد در آن بادیه دایم مقیم

مردم آن قافله از بیم مال

هیچ نگشتند تهی از ملال

غیر یکی زان همه کوشاد بود

جان وی از قید غم آزاد بود

پای دلش بود بجا همچو کوه

مایهٔ عبرت شده در آن گروه

شب همه شب آنهمه در اضطراب

وان یکی آسوده همی کرد خواب

روز بدند آن همه تعویذ خوان

وان یکی از هزل گشودی زبان

مدتی آن راه نمودند طی

هیچ ندیدند توحش ز وی

تا شبی آن قافله با اضطرار

در دژ مخروبه‌ئی افکند بار

بود مر آن قلعه ز عهد قدیم

لیک در آنجا نبدی کس مقیم

بار خود افکند و شد آن ذوفنون

در طلب حاجتی از دژ برون

مردم آن قافله را در نظر

آمدی این مکر و فسون جلوه‌گر

کز پی آشفتن احوال او

دست گشایند به‌ اموال او

بهر مزاح‌ امتعهٔ ان جوان

زود نمودند بکنجی نهان

نا گه از آن دشت چو سیلی ز کوه

راهزنان ریخته در آن گروه

هستی آن طایفه تاراج شد

مرد غنی مفلس و محتاج شد

رفت ز کف هستی آن کاروان

ماند بجا ‌امتعهٔ آن جوان

راهزنان چونکه به بستند رخت

باز درآمد بدژ آن نیکبخت

واقعه بشنید و بشکرانه زود

بر زبر خاک همی چهره سود

گشت از آن کیفیت ناگوار

حیرت آن طایفه یک بر هزار

روبجوان کرده که بر گوی راست

در همه بخت از چه مساعدتر است

آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست

یا عمل نیک تو بر گو که چیست

گفت خیانت ننمودم به کس

آن عمل نیک من اینست و بس

مال که آید ز خیانت بدست

هم به خیانت برود هرچه هست

در که ز مفتاح خیانت گشود

هم به خیانت شود آن بسته زود

تا کی توانی چو صغیر ای پسر

ز اهل خیانت به جهان کن حذر