گنجور

 
صغیر اصفهانی

قافله ئی بد برهی رهسپار

شد بکف رهزن چندی دچار

یکتن از آن قافله ز اندازه بیش

گشت هراسان و فکار و پریش

گفت بوی دیگری اینحال چیست

یا مگرت‌ امتعه و مال چیست

گفت مرا زر بود اندر ببار

با گهر و لعل و در شاهوار

گفت گمان کن ز کفت راهزن

آن بر بوده است عطا کن بمن

تا مگر آنرا بسلامت برم

باز بدستت ز وفا بسپرم

داد ز استر بکف وی عنان

او بملا رفت سوی رهزنان

بانک زدندش که چه داری ببار

گفت زر و لعل و گهر بیشمار

باورشان نامد از آن راست کیش

از چه سبب از کجی طبع خویش

دست نکردند به سویش دراز

او بشعف میشد و میگفت باز

رحمت حق شامل آن طبع راست

کاین سخن راست از آنطبع خاست

«راستی آور که شوی رستگار»

«راستی از تو ظفر از کردگار»

راستی ار هم تو ظفر خواستی

همچو صغیر آن طلب از راستی

 
sunny dark_mode