گنجور

 
صغیر اصفهانی

شنیدم پشه‌‌ای بر پشت پیلی

نشست و خواست برخیزد دگر بار

بگفت ای پیل چو نخیزم من از جای

ملرز و خویش را محکم نگه دار

بگفت از‌ آمدن دادی چه رنجم

که تا از رفتنت باشم در آزار

نفهمیدم چو گشتی بار دوشم

ز بس ناچیز و خردی و سبک‌بار

ز جا جست و به مغز وی درون شد

برآوردش دمار از جان افکار

ز پا افکند ویرا و چنین گفت

بزرگا دشمنت را خُرد مشمار

مبین بر خصم خود از چشم تحقیر

که گاهی مور بینی و بود مار