گنجور

 
صغیر اصفهانی

آدمی را ز شرف تاج کرامت بسر است

حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است

بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز

خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است

هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست

او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است

مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی

اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است

همه ذرات بخورشید وجود آینه‌اند

روشن این آینه سان در بر هر با بصر است

اختلاف صور افکنده جدائی ورنه

متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است

گو چو نرگس به چمن دیده‌گشائی بینی

زاب بیرنگ دوصد رنگ گل اندر نظر است

خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی

این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است

ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب

بگذر از عالم صورت که نزاع صور است

هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر

باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است