گنجور

 
صغیر اصفهانی

چشم تو می‌نماید چون آهوی تتاری

اما به صید دل‌ها شیری بود شکاری

رشک آیدم چه بر خاک ای سروقد نهی پای

خواهم که پای خود را بر چشم من گذاری

ناصح که منع من کرد از عشق روی خوبان

پنداشت عاشقی هم کاری است اختیاری

در خیل نازنینان چون یار ما که دارد

زلفی بدین سیاهی چشمی بدین خماری

گر نیست آسمان را ز ابروی او اشارت

چون پیشه کرده دایم آئین کجمداری

با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل

این در نمی‌توان زد الا به آه و زاری

آن دم که دید چشمم آن زلف بیقرارش

دادم عنان دل را در دست بیقراری

چون غنچه مرادم نشکفت از لبانش

از دیده اشگبارم چون ابر نوبهاری

در دور چشم مستش دیوانگی است الحق

کس از صغیر خواهد گر عقل و هوشیاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode