گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم

امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم

در حشر چو پرسند ز کردار بگویم

عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم

دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را

فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم

از طره اش آرند بما تا خبر دل

منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم

از سوختن خود به بر شمع عذارش

سدی بره صحبت پروانه کشیدیم

یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود

آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم

دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد

پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم

تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا

چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم