به تو حیران شدن از چشم تر آموختهام
روش مردم صاحب نظر آموختهام
زان زمانم که پدر برده به مکتب تا حال
الف قد تو زیبا پسر آموختهام
غیر عشق تو به عالم چو ندیدم هنری
جهدها کردهام و این هنر آموختهام
گر دهم باغ جنان را به یکی گندم خال
مکنم عیب که کار پدر آموختهام
گشتهام بیخبر از خویش و در این بیخبری
چه خبرها که من بیخبر آموختهام
تو نیاموز به من سوختن ای پروانه
هر چه باشد ز تو من بیشتر آموختهام
خویش را ساختهام محترم از زردی رخ
این طریقی است که آنرا ز زر آموختهام
سفری کردهام از عالم هستی چو صغیر
هر چه آموختهام زین سفر آموختهام