گنجور

 
صغیر اصفهانی

ایدل گرت هوای بهشت است رو متاب

از درگه محمد و آلش بهیچ باب

از غیر خاندان نبی کام خود مجوی

لب تشنهٔی کجا شده سیراب از سراب

حق را مظاهرند به تحقیق و مهرشان

واجب بهر سفید و سیاه است و شیخ و شاب

تا سر نتابد از خط فرمانشان فکند

از کهکشان بگردن گردون قضا طناب

ریحان بحکمشان به چمن روید از زمین

باران بامرشان بدمن بارد از سحاب

بهر سکون کنند اشارت اگر بچرخ

تا حشر بر درنگ مبدل کند شتاب

گردن بنه بطاعت ایشان که این گروه

بر خلق عالمند ز حق مالک الرقاب

هرجا توان بحضرتشان بردن التجا

با علم حق چه فرق حضور است با غیاب

علم کتاب در برایشان بود نه غیر

نازل ز حق شده است در این خاندان کتاب

آسوده خاطرند محبانشان بحشر

آندم که خلق را همه خوف است و اضطراب

اکنون بریز عذب ولایت بکام جان

خواهی اگر بحشر شوی ایمن از عذاب

بی‌مهر آل ساقی کوثر در آن جهان

هرگز طمع مدار ز حق کوثری شراب

خلقند کامیاب ز انعام عامشان

آنسان کز آفتاب بود ذره کامیاب

گر جودشان نبود بخلقت سبب هنوز

طفل وجود بود بمهد عدم بخواب

با این چراغهای هدایت جهانیان

راه خطا تمیز دهند از ره صواب

هستند همچو ما بشر اما وجودشان

حق را مخاطب آمده بر وحی و بر خطاب

هستند همچو ما بشر اما قلوبشان

فرمانروا بآتش و باد است و خاک و آب

زانها مدد طلب که بدیشان خدا ز لطف

هم داده خاتمیت و هم کرده فتح باب

نائل شود بدرک مقاماتشان خرد

روزی اگر به منظر عنقا رسد ذباب

گرمی نبود لنگر تمکینشان شدی

دین را سفینه غرق بگرداب انقلاب

در موقع سواری زوار قبرشان

گیرد فلک ز حلقه چشم ملک رکاب

در عالم شهود همه مثل بی‌مثل

در دفتر وجود همه فرد انتخاب

خلقی بوصف صورتشان دم زنند لیک

از جمله روی شاهد معنیست در نقاب

زیشان بروز حشر جزا و سزا رسد

بر هر کسی که اهل ثواب است یا عقاب

جز درگه محمد و آلش دری مکوب

کانجا نمانده است سئوالی بلاجواب

آباد گشت آخرتش آنکه مهرشان

با خویشتن ببرد از این عالم خراب

هستند سرفراز مطیعانشان صغیر

کز بوته رو سفید برآید طلای ناب