گنجور

 
صغیر اصفهانی

دست یزدان دستیار مصطفی بازوی دین

نیست جز مشکل گشا دست امیرالمؤمنین

آفتاب صبح اول آنکه چون از کعبه تافت

ساخت عالم را منور تا بروز واپسین

مرتضی شاه ولایت آنکه از شاگردیش

بر گروه انبیا استاد شد روح الامین

می نگشتی ختم بر شانش رسالت بی‌سخن

خاتم پیغمبران را گر نبودی این نگین

بی‌ولای او خداوند زمین و آسمان

کی پذیرد طاعت اهل سما خلق زمین

مبدأ ایجاد او باشد از آنش خوانده‌اند

باء بسم الله الرحمن الرحیم اهل یقین

با صلوه از هست مهرش آنزمان افتد قبول

گفتن الحمدلله نزد رب العالمین

از صفات او یک الرحمن بود یک الرحیم

ذات او بر ملک حق مالک بود در یوم دین

معنی ایاک نعبد مهر او پروردنست

زانکه بیمهرش عبادت نیست با صحت قرین

تا که در دلهای خود ما بندگان ناتوان

مهر او کامل کنیم ایاک رب نستعین

ایکه جوئی زاهدنا از حق صراط مستقیم

این صراط امر او باشد نه راه روم و چین

آن رهی باشد که طی کردند و حق را یافتند

سالکانی کامد ایشان را حق از رحمت معین

همتی یا رب کرم فرما که ما واماندگان

ره سپاریم از قفای ره سپارانی چنین

الذین رب انعمت علیهم آن کسان

کاب و گلشان کردهٔی با نعمت مهرش عجین

نعمت مهرش به آنان دادهٔی نازین چراغ

راه دین پویند و نسپارند راه کفر و کین

راه آنان را بما بنما که اندر دستشان

دادی از حب ولی خویشتن حبل متین

غیر مغضوبان که مغضوب علیهم را شدند

در خور از بغض وی آن حق ناشناسان لعین

هم نه گمراهان بیرون از طریق وی که تو

ضالینشان یاد فرمودی به فرقان مبین

سوره توحید نی تنها بود وصف علی

بلکه قرآن جمله وصف اوست از با تا بسین

طاعت اندر لیله القدر ار به است از الف شهر

یاد او یکدم به است از طاعت الف سنن

درحقیقت دین ولای آن ولی مطلق است

آیه اکملت در قرآن بود شاهد بر این

لایق مسند ندیدند امتش یا للعجب

آنکه دیدش مصطفی در عرش حق مسند نشین

ایمن استی از عذاب ای دوستدار مرتضی

ز انکه حق را هست مهر مرتضی حصن حصین

برده‌ام بالا مقام عرش اگر گویم بود

پایه ادنای کاخ رفعتش عرش برین

تا بجای سرمه در جنت بچشم خود کشد

خاک درگاهش همی رو بد بمژگان حور عین

سالکان راه دین را او بود خضر طریق

تشنگان وصل حق را او بود ماء معین

اهل وحدت فاش می‌بینند حق را در علی

گر تو هم دیدار حق خواهی ره آنان گزین

در علی حق ظاهر است اما دو بینش ننگرد

زانکه حق فرداست و پنهانست از چشم دوبین

آنچنان کز چشم ابلیس دوبین در بوالبشر

محو شد حق و ندید آن کوردل الا که طین

چون نبودش چشم وحدت بین باطن لاجرم

بر صدف دید و ندید اندر صدف در ثمین

یا علی ای علت ایجاد عالم ای که ریخت

طرح عالم را خود از دست تو عالم آفرین

می‌نگشتی دستت ار ظاهر خدائی خدا

بود پنهان فی‌المثل چون دست اندر آستین

خدمتت را آسمان از کهکشان بسته میان

منتت را جمله ذرات جهان گشته رهین

هم یمین از اقتضای حکم تو گردد یسار

هم یسار از اعتبار امر تو گردد یمین

انگبین از قهر تو گردد ز حنظل تلخ‌تر

حنظل از مهر تو شیرین‌تر شود از انگبین

گر تو اش فرمان دهی ایشیر حق در حملهٔی

روبهی لاغر ز هم درد دوصد شیر عرین

نام تو در می‌گشاید بر رخ صاحب طلب

یاد تو غم می‌زداید از دل اندوهگین

در مقام قرب حق بیشک مکان دارد به صدر

هرکه را نام تو باشد نقش بر صدر و جبین

عاشقانت را نباشد لذتی خوشتر ز مرگ

کاندر آن دم از تو می‌بینند روی نازنین

هرکه را فضلی است در عالم چو نیکو بنگرم

بینم او از خر من فضل تو باشد خوشه‌چین

میدهد لطف تو آب و تاب و رنگ و بو بباغ

بر گل و سنبل بنفشه ارغوان و یاسمین

جلوه روی تو بیند بلبل اندر برگ گل

کاینهمه دارد به بستان شور و افغان و حنین

جز بعونت راه نتوان یافتن سوی خدا

جز بلطفت شاد نتوان ساختن قلب حزین

تا بیندازند خود را در ردیف مدح تو

طبع را بنشسته هر سو قافیه اندر کمین

بهر هریک بیت مدحت بر صغیر آید ز عرش

صد هزاران مرحبا و صدهزاران آفرین

از متاع هر دو عالم نیستش جز مهر تو

اینجهان دارد همین و آن جهان دارد همین

تا مهین را بر کهین باشد شرف احباب تو

در جهان باشند اشرف بر کهین و بر مهین

تا جنین را در رحم باشد غذا خون دشمنت

در پس زانوی غم خونش غذا همچون جنین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode