گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

کوفیان را هم‌ به‌ آواز جلی‌

بس‌ نصیحت‌ کرد عباس علی‌

کاین‌ حسین‌ ای قوم، مرآت‌ خداست‌

حاسد او حاسد ذات‌ خداست‌

کینه‌ حق‌ را ز دل بیرون کنید

عبرت‌ از حال بلیس‌ دون کنید

او نبودش حقد بر ذات‌ اله‌

شد حسودِ آدم آن مردود شاه

یک‌ زمانم‌ گوش بر حجّت‌ کنید

ز انبیاء و قومشان عبرت‌ کنید

گر شما را حجّت‌ این‌ قرآن بود

فرض حق‌ اکرام بر مهمان بود

خاصه‌ مهمانی‌ که‌ ذوالقرباست‌ او

بر تمام ماسوا مولاست‌ او

جنگ‌ با مولای عالم‌ از چه‌ رو

می‌ نشاید با خدا شد جنگجو

عادیان را با خدا چون بود جنگ‌

شیشه‌ ناموسشان آمد به‌ سنگ

مر شما را نقل‌ عاد از یاد رفت‌

گرچه‌ عادی خرمنش‌ بر باد رفت‌

قوم صالح‌ را مگر نشنوده اید

حالشان را، یا که‌ خود زآن دوده اید

ناقة الله ناقهٔ جسم‌ ولی‌ است‌

پی‌ نمودن ناقه‌ را از اَحولی‌ است‌

گر نِه‌اید از دودة اهل‌ عذاب‌

چون کنید از ناقة الله منع‌ آب‌

ناقهٔ جسم‌ ولی‌ پاک دید

تا به‌ کوه جان نگشته‌ ناپدید

توبه‌ سوی وی کنید از کار خویش‌

معذرت‌ خواهید از رفتار خویش‌

مظهر حق‌، عفو حق‌ را آیت‌ است‌

خاصه‌ این‌ مظهر که‌ بحر رحمت‌ است‌

گرچه‌ بستید آب‌ را بر روی وی

گر چه‌ ناقهٔ جسم‌ او گردید پی‌

جزو جسم‌ او بُدند اصحاب‌ او

جمله‌ را کشتید پیشش‌ رو به‌ رو

با همه‌ این‌ کفر و جهل‌ و خیرگی‌

وین‌ همه‌ طغیان و ظلم‌ و تیرگی‌

توبه‌ گر آرید زین‌ عصیان همه‌

رو کنید از کفر بر ایمان همه‌

من‌ به‌ عفو او شما را ضامنم‌

زآنکه‌ باب‌ رحمت و عفوش منم‌

ور ز فعل‌ خویشتن‌ نادم نِه‌اید

در طریق‌ کین‌ حق‌ محکم‌ پی‌ اید

مورد قهر خدایید از ظِلال

بر شما آید عذاب‌ از ذوالجلال

بر شما از قتل‌ فرزند رسول

چون کند بی‌شک‌ عذاب‌ حق‌ نزول

روز اول زرد گردد همچو کاه

رویتان پس ‌، سرخ و بعد از آن سیاه

زردی آثار پشیمانی‌ بود

هم‌ ز محرومی‌ و نادانی‌ بود

از دو دنیا خاصه‌ از مال یزید

زرد رو گردید یعنی‌ نا امید

نادم آیید آن زمان ز افعال خویش‌

چون چنان بینید روز و حال خویش‌

نه‌ به‌ کف‌ یک‌ حبّه‌ مال و ملکتی‌ است‌

بر شما از خلق‌ و خالق‌ لعنتی‌ است‌

قاتل‌ حق‌ بهر دنیا بوده اید

مال دنیا اخذ هم‌ ننموده اید

مانده است‌ از بهر قوم بدمنِش‌

حسرت‌ دنیا و لعن‌ و سرزنش‌

زآن شوید از فعل‌ زشت‌ ناصواب‌

زرد روی و این‌ بود اول عذاب‌

زآن سپس‌ گردید یکجا سرخ روی

بر شما چون خندد ابلیس‌ عدوی

مورد سخریه‌ شیطان شوید

گر چه‌ امروزش مطیع‌ و پیروید

بُرده دزد دین‌ متاع و گشته‌ فوت‌

وقت‌ توبه‌ از شما در وقت‌ موت‌

سرخ رویی‌ هم‌ دلیل‌ آتش‌ است‌

اهل‌ دوزخ را ز آتش‌ بالش‌ است‌

وقت‌ مردن سرخ رو چون آتشید

یعنی‌ اهل‌ آتشید و سرکشید

زآن سپس‌ در موقف‌ آن پادشاه

رویتان یکباره می‌ گردد سیاه

چو از شما گردد مؤاخذ ذوالمنن‌

کز چه‌ پی‌ کردید ناقه‌ جسم‌ من‌

رو سیه‌ گردید آن دم در جواب‌

رو سیاهی‌ باشد آثار عذاب‌

بر تو یا عباس امروز از گناه

بندة درویشت‌ آمد عذر خواه

مر تو را امروز آیم‌ در پناه

تا در آن موقف‌ نباشم‌ رو سیاه

رو سیه‌ گشتید چون ای قوم دون

بر شما آید عذاب‌ از حد فزون

نه‌ عذابی‌ که‌ شود افزون و کم‌

بل‌ عذابی‌ که‌ ندارد کیف‌ و کم‌

ما نخواهیم‌ این‌ عذاب‌ از بهر کس

‌ زآنکه‌ حق‌ را مظهر لطفیم‌ و بس‌

زآن همی‌ گویم‌ به‌ آواز بلند

بر شما از راه لطف‌ این‌ وعظ‌ و پند

ورنه‌ ما از جنگ‌ روگردان نه‌ایم‌

بهر حق‌ در بذل جان محکم‌ پی‌ ایم‌

جمله‌ دانید اینکه‌ حیدر دوده ایم‌

راه صحرای فنا پیموده ایم‌

آنکه‌ تن‌ را پی‌ کند در راه دوست‌

تیغ‌ و زوبین‌ نرگس‌ و ریحان اوست‌

در ضیاء و نور، ما شمع‌ حقیم‌

روشن‌ از نور وجود مطلقیم‌

چون ز حق‌ باشد ضیاء و هوشمان

کی‌ توان کردن ز پف‌ خاموشمان

هر که‌ او پف‌ کرد بر شمع‌ خدا

سوختن‌ مر ریش‌ او را بُد سزا

شمع‌ حق‌ را چون شما گیرید سر

روشنی‌ او را فزاید بیشتر

ما نه‌ آن شمعیم‌ کز سر روشن‌ است‌

شمعمان روشن‌ به‌ نور ذوالمن‌ است‌

شمع‌ وحدت‌ گر شما را هست‌ گوش

گر شود بی‌ سر نخواهد شد خموش

شمع‌ حق‌ را گر که‌ دارید این‌ گمان

که‌ توان خاموش کردن از جهان

این‌ خیال اغوای دیو سرکش‌ است‌

خود نه‌ روشن‌ او به‌ نور آتش‌ است‌

گر مرا افتد ز دوش امروز دست‌

کی‌ مرا بر دست‌ جان آید شکست‌

کرده حق‌ چون دست‌ جانم‌ را بلند

کو رسد بر دست‌ ناسوتی‌ گزند

دست‌ها را گشته‌ از سرّ الست‌

دست‌ عباس علی‌(ع) بالای دست‌

چونکه‌ دستم‌ دست‌ تقدیر خداست‌

دست‌ من‌ بالای دست‌ ماسواست

پس‌ چه‌ باک افتد ز دوش ار دست‌ من‌

‌ زآنکه‌ عالی‌ ها ست‌ جمله‌ پست‌ من‌

چون بر اعداء صاحب‌ دست‌ بلند

کرد حجت‌ را تمام از وعظ‌ و پند

شد نفس‌ ها بند اندر سینه‌ ها

مشتعل‌ شد لیک‌ نار کینه‌ ها

زآنکه‌ حرفش‌ را جوابی‌ کس‌ نداشت‌

هم‌ به‌ روی شرم آبی‌ کس‌ نداشت‌

حجت‌ حق‌ را بلی‌ اهل‌ عذاب‌

خود چه‌ گویند از سیه‌ رویی‌ جواب‌

زآن زند بر خرمن‌ جان برقشان

سازد اندر بحر آتش‌ غرقشان

دست‌ قدرت‌، پنجه‌ حق‌، شیر عشق‌

پشت‌ ملّت‌، بازوی دین‌، میر عشق‌

چون جوابی‌ نآمد او را در کلام

تیغ‌ قهر آورد بیرون از نیام