گنجور

 
صفی علیشاه

شیخ‌ عالم‌، قطب‌ معنی‌، بحر دید

قبله‌ اهل‌ حقیقت‌ بایزید

گفت‌ ده سال و دو کردم از مَری

نفس‌ خود را روز و شب‌ آهنگری

در ریاضت‌ کوره می‌ بنهادمش‌

آتش‌ جهد و جفا می‌ دادمش‌

می‌ زدم پتک‌ ملامت‌ بر سرش

ساختم‌ آیینه‌ ای تا از برش

هم‌ بر او سالی‌ به‌ چشم‌ افتکار

می‌ نمودم خوش نگاه اعتبار

بر میان خود پس‌ از عُجب‌ عمل‌

بسته‌ دیدم سخت‌ زنّار دغل‌

پنج‌ سالی‌ جهد کردم تا به‌ زور

کردم از خود دور زنّار غرور

پنج‌ سالی‌ هم‌ بدم مرآت‌ خویش‌

می‌زدودم زنگش‌ از طاعات‌ خویش‌

تازه کردم زآن سپس‌ اسلام خویش‌

مرده دیدم خلق‌ را یکجا به‌ پیش‌

کردم اندر کار ایشان ز اهتمام

چار تکبیری و شد کارم تمام

از جنازه خلق‌ گشتم‌ باز من‌

نک‌ نگویم‌ جز که‌ با حق‌ راز من‌

خلق‌ را شستم‌ چو از هستی‌ ورق

هم‌ رسیدم من‌ به‌ عون حق‌ به‌ حق‌