گنجور

 
صفی علیشاه

شیخ‌ درویشان جنید ممتحن‌

روزی از توحید می‌ گفتا سخن‌

رهروی برخاست‌ کای عالی‌ مقام

من‌ نیابم‌ آنچه‌ گویی‌ در کلام

فهم‌ من‌ بر درک رازت‌ نارس است‌

گفت‌ آن فهمد که‌ از خود مفلس‌ است‌

زیر پا هل‌ زحمت‌ صد ساله‌ را

تا بیابی‌ سرّ سرو و لاله‌ را

چون چنین‌ کردی تو از خود مفلسی‌

هرچه‌ را گویم‌ به‌ کُنه‌ آن رسی‌

گفت‌ هِشتم‌ زیر پا اعمال خویش‌

هم‌ نبردم راه بر اعمال خویش‌

گفت‌ سر را هم‌ به‌ زیر پا گذار

گر نیابی‌ پس‌ ز من‌ دان ای عیار

چیست‌ دانی‌ حاصل‌ حرف‌ ای فقیر

گر وصال دوست‌ خواهی‌ رو بمیر

تا نمیری از خود و از ماخَلَق‌

ره نیابی‌ در حریم‌ وصل‌ حق‌

یک‌ حکایت‌ گویمت‌ بعد از همه‌

پس‌ قلم‌ گیرم به‌ نظم‌ خاتمه‌