گنجور

 
صفی علیشاه

این‌ سخن‌ بیرون ز وهم‌ است‌ ای پناه

تاخت‌ عبدﷲ سوی قتلگاه

دید خنجر هِشته‌ دیو واژگون

بر گلوی شاه، دردش شد فزون

دست‌ وی بگرفت‌ کای دیو عنود

که‌ نکردی در ازل حق‌ را سجود

گرنه‌ مسجود تو ابلیس‌ دغاست‌

داغ‌ سجده بر جبینت‌ پس‌ چراست‌

گرنه‌ این‌ آثار سجده باطل‌ است‌

چون دلت‌ بر کشتن‌ حق‌ مایل‌ است‌؟

گر دم از ﷲ اکبر می‌ زنی‌

از چه‌ بر ﷲ خنجر می‌زنی‌

با جماعت‌ صبح‌ می‌کردی نماز

نک‌ به‌ قتل‌ حق‌ بود دستت‌ دراز

سجدة ابلیس‌ کردی ای دبنگ‌

گرچه‌ دارد هم‌ عزازیل‌ از تو ننگ‌

سجدة حق‌ گر نکرد او از انا

تیغ‌ هم‌ نکشید ظاهر بر خدا

تو نکردی سجدة حق‌ را و تیغ‌

بهر قتل‌ حق‌ کشیدی بی‌دریغ‌

خاک بر فرقت‌ که‌ شیطان دوده ای

عار و کفر و ننگ‌ شیطان بوده ای

تو نتیجه‌ فعل‌ شیطانی‌ یقین‌

من‌ نتیجه‌ فعل‌ شاهنشاه دین‌

تو نداری باز دست‌ از قتل‌ شاه

من‌ نگردم زنده باز از قتلگاه

تو نخواهی‌ داشت‌ دست‌ از کشتنش‌

من‌ نخواهم‌ داشت‌ دست‌ از دامنش‌

صورت‌ عشق‌ صفی‌ عبدﷲ است‌

صورت‌ ابلیس‌، شمر گمره است‌

گشت‌ ظاهر حقد ابلیس‌ عدو

مظهر حقدش تویی‌ بی‌گفتگو

بست‌ صورت‌ فعل‌ نیک‌ بوالبشر

مظهر عشقش‌ منم‌ بی‌ شور و شر

فعل‌ شیطان راندة حضرت‌ بود

تا ابد از حق‌ بر او لعنت‌ بود

مورد رحمت‌ بود فعل‌ صفی‌

زآن که‌ شد عهد امانت‌ را وفی‌

آدمِ اول که‌ فعلش‌ بندگی‌ است‌

این‌ شه‌ است‌ و بوالبشر زو بنده ای است‌

عشق‌ مطلق‌ آدم اوّل بود

چشم‌ مشرک ار ندید احول بود

فعل‌ نیک‌ آدم اوّل منم‌

پیشتر زین‌ شاه باید کشتنم‌

آنچه‌ این‌ شه‌ کرد در صحرای عشق‌

ریخت‌ از دامان به‌ پیش‌ پای عشق‌

در نظر ناورد یک‌ جو کار خویش‌

کرد اینسان عهد با دلدار خویش‌

تا بیاموزند ارباب‌ سلوک

رسم‌ و راه بندگی‌ را از ملوک

نیست‌ پس‌ از قتل‌ عبدﷲ گزیر

در کنار شاه بی ‌مثل‌ و نظیر

آن دنی‌ در دامن‌ شاه شهید

تیغ‌ برد و دست‌ پاکش‌ را برید

کشته‌ شد در دامن‌ شاه زمن‌

سرّ قتلش‌ را نگویم‌ با تو من‌

زآنکه‌ گفتم‌ نیست‌ فهمت‌ مستقیم‌

خود بیابد گر بود فهم‌ سلیم‌

اینقدر گویم‌ اگر هوشت‌ بجاست‌

بین‌ که‌ لطف‌ نام عبدﷲ کجاست‌

وقت قتل‌ شه‌ چرا جان باخت‌ او

وز سرادق سوی میدان تاخت‌ او