گنجور

 
صفی علیشاه

اگرچه‌ توکل‌ صفت‌ بنده است‌ و مقصود از نفی‌ الصفات‌، صفات‌ حس‌ است‌ اما تا سالک‌ نفی‌ صفات‌ خود که‌ آن را عارفان تعینات‌ کونیه‌ خوانند نکند به‌ فنای فی‌ الصفات‌ نرسد و تا فنای فی‌ الذات‌ نگردد به‌ نفی‌ الصفات‌ که‌ کمال توحید است‌ و آن را مرشدان طریقت‌ تعینات‌ الهیه‌ نامیده اند نرسد زیرا که‌ عین‌ ثبوتی‌ او هنوز در حضرت‌ علم‌ برقرار است‌

کرد عزم حج‌ مریدی از شقیق‌

گفت‌ شیخش‌ رو به‌ بسطام از طریق‌

هم‌ زیارت‌ کن‌ شه‌ آگاه را

بایزید آن پیشوای راه را

چون به‌ بسطام آمد از ره آن فقیر

گفت‌ شاهش‌ در سلوکت‌ کیست‌ پیر

گفت‌ پیر من‌ شقیق‌ پاک خو

گفت‌ از توحید می‌ گوید چه‌ او

بر توکل‌ گفت‌ او بنشسته‌ است‌

جان و دل را بر توکل‌ بسته‌ است‌

گوید ار هم‌ آسمان و هم‌ زمین‌

گردد آن فولاد و این‌ یک‌ آهنین‌

نه‌ ببارد ز آسمان بی‌ اشتباه

نه‌ بروید از زمین‌ هم‌ یک‌ گیاه

خلق‌ عالم‌ هم‌ عیال من‌ بُوَند

بر توکل‌ مر مرا نآید گزند

گفت‌ شیخ‌ این‌ است‌ اعظم‌ مشرکی‌

صعب‌ بی‌ دینی‌ و کافر مسلکی‌

گر یکی‌ گردد کلاغی‌ بایزید

نآیدش کز شهر این‌ مشرک پرید

گو چه‌ کردی باز او را برد و نان

تو مکن‌ زین‌ پس‌ خدا را امتحان

هل‌ توکل‌ را و بهر سد جوع

نانی‌ از همجنس‌ خود جو با خضوع

ورنه‌ از شومی‌ تو بی‌ گفتگو

بر زمین‌ آن شهر خواهد شد فرو

آن جوان برگشت‌ زین‌ گفتار تلخ‌

یکسر از بسطام سوی شهر بلخ‌

گفت‌ جمله‌ با شقیق‌ از بایزید

آنچه‌ در بسطام او دید و شنید

گفت‌ شیخش‌ باز در بسطام رو

سوی آن سلطان شیرین‌ نام رو

گو به‌ وی چونی‌ تو، این‌ است‌ ار شقیق‌

تا شود حال تو سرمشق‌ فریق‌

باز رفت‌ از بلخ‌ در بسطام مرد

بر سراغ‌ حال آن سلطان فرد

گفت‌ می‌گوید شقیق‌ نیک‌ نام

گر من‌ اینسانم‌ تو چونی‌ در مقام

گفت‌ شیخ ‌این‌ صعب‌تر نادانی‌ای

در صفت‌ هرگز نیاید فانی‌ای

بایزید این‌ است‌ یعنی‌ هیچ‌ نیست‌

نیست‌ چون موصوف‌، وصفش‌ گو تو چیست‌؟

قطره چون افتاد در دریا گم‌ است‌

وصف‌ او خود عین‌ وصف‌ قلزم است‌

این‌ سخن‌ را مرد آنجا نامه‌ کرد

شد به‌ بلخ‌ و شرح بر علامه‌ کرد

گفت‌ چون شد آگه‌ از معنی‌ شقیق‌

راست‌ فرموده است‌ آن بحر عمیق‌

بُد توکل‌ شرک و از من‌ گشت‌ فوت‌

در زمان گفتا شهادت‌ وقت‌ موت‌

بایزیدم نقش‌ شرک از دل سترد

پس‌ شهادت‌ گفت‌ و در دم جان سپرد