بر لبم چون نام عبدﷲ رفت
هرچه جز عشق از نظر ناگاه رفت
وقت میدان داری عبدﷲ است
کو برادر زادة شاهنشه است
در کنار عمّ خود او شد شهید
معنی ترک عمل زو شد پدید
اندر اینجا نیک تحقیقی مراست
چون به فهم راز توفیقی مراست
زین مقام اما نگویم با تو راز
حمل آن ترسم نمایی بر مجاز
زآنکه تا اینجا نیاید وهم تو
پس نگویم تا نلغزد فهم تو
چون بنای فهم بر دخل است و خرج
خرج بیدخل است کارش حرج و مرج
بر تو فهم انداخت اول سایهای
بیعوض شد خرج و نک بی مایهای
کردی آن را صرف دنیا بیعوض
جوهرت بیهوده شد خرج عرض
هر زمان داری تو فهمی را به کار
چیست حال خرج بی دخل ای عیار
گفت آب از بحر اگر بیرون کنی
بیعوض، آن بحر را هامون کنی
از دهانت نطق فهمت را بَرد
گوش چون زنگ است، فهمت را خورد
همچنین سوراخ های دیگرت
میگشاید آب فهم مضمرت
پس مرنج ار فهم تو گویم کج است
اندر ادراک حقایق معوج است
زآنکه مایه فهم خود را ای دنی
خرج دنیا کرده ای و کودنی
گر نگردد باور این کت نیست هوش
حجتی آرم کز او گردی خموش
گفت عقل آن است آن بحر نوال
کآردت در بندگی ذوالجلال
هم از آن کسب جنان کردن توان
عقل نبود آنکت آرد در زیان
این زیانت بس، که دنیا پیشهای
بهر دنیا در هزار اندیشهای
عقل خود را گر که خواهی زنده باز
پیش حکم عقلِ کل شو بنده، باز
تا کند تأیید او در عقل و فهم
هم بری از قسمت ادراک سهم
وقت تنگ است ار نه می دادم تمام
در کف فهم تو زین معنی زمام
سوی مطلب رو که عبدﷲ عشق
هِشته جان بر کف به راه شاه عشق
مانده بود از همرهان ممتحن
در سرادق یادگاری از حسن(ع)
بر سراغ عّم خویش از خیمهگاه
آن زمان انداخت در میدان نگاه
دید دارد قصد قتل ذوالجلال
ابتری یا هست گفتا این خیال
ور نباشد هم خیالی، بازی است
حق اسیر باطل از دمسازی است
یا ز نقش معنی این هم صورتی است
هم ز مستی های آن می حالتی است
یا که جنگ خر فروشان است باز
تا نیفتد مر برون از پرده راز
تا تو پنداری که صورت فانی است
هرچه زآن دارد زوال امکانی است
آری آری بیتغیّر ذات هوست
وآنچه گردد منقلب مخلوق اوست
ذات حق را از تغیّر پاک دان
وین تغیّر وصف جسم خاک دان
خاک باشد هر زمان در انقلاب
بندة ذات حق است آن بوتراب
بوترابش در مقام جسم خوان
هم علیّش در صفات و اسم خوان
چون ز اسماء داد حق آگاهیم
شاید ار خوانی علی اللّهیم
ذات را در عالم جسم او ولی است
در مقام ذات ﷲ خود علی است
زآنکه آنجا مینگنجد رسم و اسم
اسم گنج ذات را باشد طلسم
گر طلسم اسم را دانی شکست
شد مسمّایت به عرش دل نشست
شرح نورانیّت مولاست این
نور ذات و اصطلاح ماست این
نور را گر عارفی جز ذات خواند
بهر فهم ناقصین بود ار که راند
ورنه نبود نور جز ذات وجود
نه چه این انوار حسی در نمود
هفت نوری کاهل معنی گفتهاند
دُرّ هر یک را به لونی سُفتهاند
تو نپنداری که نور حق بود
نور حق زین رنگها مطلق بود
نور حق بی شک نه هفت و نه یک است
نسبت هفتش به سیر سالک است
تا که داند حد خود را مرد راه
گاه بیند نور سرخ و گه سیاه
سالکی کو دل به نوری بسته است
تو مدان کز هیچ قیدی رسته است
هست اوبند تجلّی و ظهور
مانده دور از محفل ﷲ نور
محو زینت گشته،مستِ شاه نیست
بندة نور است، عبدﷲ نیست
فرصتی نبود که گویم شرح نور
بر سر عبدﷲ افتاده است شور
کرده ترک چار و پنج و هفت و شش
رفت کوشش سالک آمد در کشش
بس اشارت میکند از غمزه یار
کای فقیر ار باز دل داری بیار
ور نداری صحبت از دل چون کنی
زآن دل خونین حدیث افزون کنی
باختی دل را و گشتی بسملم
باز گویی پهلوان پُر دلم
ور نداری حرف، مغلوب منی
چون حدیث از گرز و میدان میکنی
ور بود باقی سلاحی کن به کار
از تو نا رفته است در میدان بیار
تا به گرزی سخت کوبم در همت
کشته بندم بر کمند پر خمت
هر سر مویم ز دلها پشته است
قتلگاه صد هزاران کشته است
ای که صد دل از نگاهی برده ای
جور کم کن، چیست حرفت، مرده ای
روز اول کز غمت آشفتما
پیش تیغت ترک هستی گفتما
اینکه گاهی صحبت از ره میکنم
رهروان را از ره آگه میکنم
تا ره عشقت چسان باشد دقیق
موشکاف است آنکه آید در طریق
ورنه خود مجذوب مجنون پیشهام
گشته خُرد از سنگ عشقت شیشهام
نی خبر از ره نه از منزل مراست
نی خیال جان، نه فکر دل مراست
هین چه گویی، رهنما موی من است
راهبر گاهی و گاهی رهزن است
هر که را خواهم کشم در راه عشق
چون به میدان جان عبدﷲ عشق
بر دوید از خیمه بیرون با شتاب
زیبد آری این ز نسل بوتراب
شیر بچه ار کبیر است ار صغیر
نیستش از فطرت شیرش گزیر
دید او را شاه عشاقان ز دور
چون چنان در وجد و حال و عشق و شور
بانگ زد کای اهل بیت بیپناه
بازگردانیدش اندر خیمهگاه
مر که زینب(س)رفته است از هوش باز
کز کفش پرواز کرد این شاهباز
کرده روی از فرق یا بر جمع ذات
گشته یا او را ز غم قطع حیات
نیست زینب(س) وقت اندوه و غمت
باز بر،او را به خیمه ماتمت
باید ایشان را پرستاری کنی
نی کز اول خویش را عاری کنی
من سپردم بر تو آل خویش را
واگذار این ماتم و تشویش را
بر به خیمه باز عبدﷲ را
هم بیفکن دامن خرگاه را
جمع کن بر دور خویش اطفال من
تا نبیند کس به میدان حال من
جمله را در خیمه زین العباد
ساز جمع و ده تسلی از وداد
جمع کن اطفال را کاین دم سپاه
میزنند آتش یقین در خیمهگاه
چشم از زهرا یقین خو اهند دوخت
خیمه دین را یقین خواهند سوخت
تو به جمع کودکانم ضامنی
تا نسوزد معجری و دامنی
ز امر شه زینب(س) دوید از خیمه بر
تا برد او را به سوی خیمه در
چشم او بگرفت با حیف و دریغ
تا نبیند عمّ خود را زیر تیغ
خواستش بردن به زور و التماس
نی به زور عشق کز زور حواس
زور عشق از زور حس چربد یقین
حس بود مغلوبِ آن زور آفرین
کی برد از باده زور کوزه دست
زور باده کوزة حس را شکست
عشق آمد زور عبدﷲ فزود
مر ورا از پنجه زینب(س) ربود
می کشیدش زآنکه او با زور تن
ورنه زینب(س) عین عشق است ای حسن
عشق او با عشق عبدﷲ یک است
عشق را دو خواند هر کس مشرک است
حس زینب(س) میکشید اندر سراش
عشق زینب(س) سوی میدان بلاش
شیوة حس کوشش و دمسازی است
پیش عشق آن کوشش حس بازی است
سوی زینب(س) بانگ میزد شاه عشق
کش مهل کآید به قربانگاه عشق
از برون میکرد آن شه این ندا
وز درون میگفت عبدﷲ بیا
از برون می زد صدا کو را بگیر
وز درون میکرد جذبش عشق پیر
کرد چون افزود زور باده را
از کف زینب(س) رها شهزاده را
زور حس را هست حدی در قرار
نیست زور عشق را حد و عیار
زور عشق است آنکه جسم خاک را
برد و زینت داد ز او افلاک را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.