گنجور

 
صفی علیشاه

شبلی‌ اندر نزد شیخ‌ دین‌ جنید

آن شه‌ وارسته‌ از هر شرط و قید

گفت‌ ﷲ، گفت‌ شیخ‌ پاک دلق‌

از چه‌ بردی نام او را نزد خلق‌

غایب‌ از چشم‌ تو گر آن حضرت‌ است‌

ذکر غایب‌ در شریعت‌ غیبت‌ است‌

هست‌ غیبت‌ نزد اهل‌ دین‌ حرام

چون کنی‌ فعل‌ حرام ای نیکنام

ور که‌ حاضر باشد آوردن به‌ لب‌

نام حاضر را بود ترک ادب‌

این‌ بود سرّ فنای فی‌ الوجود

تا چنین‌ فانی‌ نگردی نیست‌ سود

هست‌ آن فانی‌،برِ اهل‌ نظر

کز فنای خود ندارد هم‌ خبر

گرچه‌ سالک‌ از عمل‌ یابد مقام

چشم‌ پوشید از عمل‌ باید تمام

چیست‌ آن ترک عمل‌،سرّ فنا

کرده های خود نهادن زیر پا

گفت‌ رند رسته‌ از خوف‌ و رجاء

ترک ترک است‌ آن فناء فی‌ الفناء

چونکه‌ سالک‌ کرد اتمام عمل‌

نسخه‌ اعمال افکند از بغل‌

شد چو فانی‌ زآن عمل‌ های نکو

کی‌ شود اعمال او ملحوظ او

این‌ بود ترک عمل‌ گر بنده ای

نی‌ که‌ مانی‌ از عمل‌ تا زنده ای

تا نپنداری که‌ گویم‌ ای دغل‌

چون شوی واصل‌، نما ترک عمل‌

هرکه‌ را این‌ اعتقاد است‌ ای ثقه‌

هست‌ او زندیق‌ و حرفش‌ زندقه‌

بلکه‌ هست‌ این‌ ترک اعمال ای پسر

کت‌ نماند آن عمل‌ ها در نظر

تا به‌ اعمال است‌ چشمت‌، گمرهی‌

بندة خویشی‌ تو نی‌ عبداللّهی‌

بر عمل‌ زن پای و عبداﷲ باش

باز میکن‌ ترک ترک و شاه باش