گنجور

 
صفی علیشاه

باز یاران جذب‌ عشق‌ آورد زور

بر سر سودائیم‌ افکند شور

باز یاران یارم آمد در عتاب‌

کرد بنیاد حواسم‌ را خراب‌

باز یاران کرده زه تیر خدنگ‌

با دل سرگشته‌ دارد روی جنگ‌

باز یاران از کلامش‌ بوی خون

دل شنید و شد به‌ بحر غم‌ درون

باز بر دل غمزه اش ناوک کشید

چنگ‌ او بر جای بس‌ نازک کشید

باز با دل حرف‌هایش‌ خونی‌ است‌

دل ز غم‌ گویا دگر هامونی‌ است‌

گاه خاود لب‌،گهی‌ تابد کمند

گه‌ حدیث‌ از قتل‌ گوید، گه‌ ز بند

دوش پیغامی‌ ز قهرم گفته‌ بود

می‌ندانم‌ بر چه‌ عزمی‌ خفته‌ بود

در دل او کینه‌ من‌ بود دوش

زآنکه‌ خواب‌ آلوده دارد قهر و جوش

دوش از قهرش نبرده هیچ‌ خواب‌

کآمد از خواب‌ سحر با این‌ عتاب‌

خواب‌ می‌ریزد مدام از نرگسش‌

تا به‌ خواب‌ قهر بیند هر کسش‌

اینکه‌ گیسو را همی‌ تابد برم

باز خواهد کز فسون پیچد سرم

ای سرم قربان تیغ‌ تیز تو

جان فدای غمزة خونریز تو

گر ز هست‌ من‌ تو را باشد ملال

قهر را هل‌ خون من‌ بادت‌ حلال

تو به‌ قهر از بهر کین‌ من‌ مباش

کیستم‌ من‌،نقش‌ قهر از دل تراش

قابل‌ قهرت‌ نه‌ خون عاشق‌ است‌

بل‌ نه‌ جانها بر عتابت‌ لایق‌ است‌

قهر را بگذار و جور افزون نما

دل به‌ دست‌ توست‌، بازش خون نما

دل نخواهد داشت‌ از جورت‌ گله‌

کو به‌ زنجیر تو دارد حوصله‌

شرح این‌ بگذارم و پویم‌ همی‌

تا ز تزویرش سخن‌ گویم‌ همی‌

گفته‌ بود او با دل دیوانه‌ دوش

بندمش‌ فردا به‌ بند امّا خموش

راز را گر محرمی‌ بنهفته‌ گیر

آنچه‌ بشنیدی ز من‌، نشنفته‌ گیر

گفت‌ عمداً این‌ سخن‌ را با دل او

تا ز دل جوید بهانه‌ عاجل‌ او

زآنکه‌ می‌دانست‌ اسراری که‌ راند

دل به‌ من‌ بی‌ گفتگو خواهد رساند

گرچه‌ دل دائم‌ اسیر دام اوست‌

خفیه‌ بر من‌ حامل‌ پیغام اوست‌

حرف‌ او را دل به‌ من‌ آهسته‌ گفت‌

گفته‌ بود او فاش و دل سربسته‌ گفت‌

نیمه‌ شب‌ هی‌ زد که‌ شو هشیار باز

یار یعنی‌ بر سر قهر است‌ و ناز

با دل امروزش بود زین‌ رو عتاب‌

کز چه‌ کردی راز ما را بی‌ حجاب‌

گویم‌ او را من‌ که‌ دل غمّاز نیست‌

خود تو دانی‌ کو به‌ من‌ دمساز نیست‌

آید ار گاهی‌ به‌ جوش از سادگی‌ است‌

جوشش‌ آوارگان ز آزادگی‌ است‌

او اسیر طرّة طنّاز توست‌

چون نپرّد زآنکه‌ در پرواز توست‌

سال و ماه از وی ندارم من‌ خبر

تا چه‌ آن سرگشته‌ را آمد به‌ سر

گوید او نک‌ زآن منافق‌ کین‌ کشم‌

کینه‌ زآن دیوانه‌ بی‌ دین‌ کشم‌

آنقدر تابم‌ کمند طرّه را

تا کنم‌ خون آن منافق‌ جرّه را

تا میان ما خود این‌ افسانه‌ رفت‌

دل شنید و از خود آن دیوانه‌ رفت‌

تیز تا می‌ کرد تیر غمزه را

دل به‌ لام خویشتن‌ زد همزه را

غمزه افتاد از پِی‌ اش وز پیش‌ رفت‌

تا به‌ شهرستان لا درویش‌ رفت‌

زین‌ سفر دیگر نخواهد گشت‌ باز

عمر او کم‌ بود و آمالش‌ دراز

تا چه‌ آرد آن جفا جو بر سرش

مر ببخشد بر غریبی‌ دیگرش

زآنکه‌ باشد گرچه‌ با دل کینه‌ جو

لیک‌ هم‌ یار غریبان است‌ او

دل بود تا با صفی‌ خونش‌ کند

شد چو با او شاد و ممنونش کند

کو ز غیرت‌ چنگ‌ عشقی‌ کرده ساز

نآید او در دل، تویی‌ تا دلنواز

تا تو پنداری نهان آن دلبر است‌

چون شدی غایب‌ ز خویش‌ او حاضر است‌