گنجور

 
صفی علیشاه

گفت‌ یزدان بر صراط روشنم‌

هرکه‌ را خواهم‌ هدایت‌ می‌کنم‌

بی‌ ارادة من‌ هدایت‌ کس‌ نیافت‌

نور این‌ توفیق‌ بر جانی‌ نتافت‌

زین‌ سخن‌ گویا شنیدی بوی جبر

جبر نبود شمس‌ باشد زیر ابر

جبر می‌ باشد ز بخل‌ و احتیاج

کرد حکم‌ این ‌عقل‌ خالی‌ ز اعوجاج

ذات‌ حق‌ را گو تو خود حاجت‌ به‌ چیست‌

پس‌ کند چون جبر، رو اینجا مَایست‌

آن اراده حق‌ بوَد جذب‌ الاحد

کآن بود بعد از سلوک ای با رشَد

حق‌ تعالی‌ کرد ظاهر راه راست‌

تا نگوید هیچ‌کس‌ کآن ره کجاست‌

گر هدایت‌ بهر بعضی‌ خواست‌ او

می‌نمود اینسان نه‌ راه راست‌ او

راه را واضح‌ نمی‌کرد آن اله‌

هرکه‌ را می‌ خواست‌ می‌ بردش به‌ راه

پس‌ یقین‌ فیض‌ هدایت‌ هست‌ عام

جمله‌ را خواهد به‌ راه، او لاکلام

لیک‌ در این‌ هم‌ کسی‌ مجبور نیست‌

گر به‌ ره نایند جمله‌ دور نیست‌

حق‌ به‌ روی کس‌ نکرده باب‌ سَد

لیک‌ بر سالک‌ رسد از حق‌ مدد

در ره حق‌ هر که‌ بنهد یک‌ قدم

می‌رسد امدادش از حق‌ دم به‌ دم

تا قدم ننهاد امدادش نکرد

تا نکرد این‌ یاد، آن یادش نکرد

خواهش‌ حق‌، عون حق‌ است‌ ای امین‌

هرکه‌ را خواهد کند یاری یقین‌

یاری حق‌، جذبه‌های دلکش‌ است‌

رهرو از وی گرم همچون آتش‌ است‌

جذب‌ حق‌ تا نی‌ معین‌ِ دل شود

سالکی‌ هرگز کجا واصل‌ شود

بیهده حق‌ را کسی‌ پس‌ ره نیافت‌

شمس‌ حق‌ بر جان گمراهان نتافت‌

آفتاب‌ جذبه‌ حق‌ بی‌ شکوک

هست‌ پنهان زیر آن ابر سلوک

نه ‌قدم در راه و بر حق‌ کن‌ ایاب‌

منکشف‌ تا گردد از ابر آفتاب‌

آن نصاری عود چون بر حق‌ نمود

تافت‌ بر وی نور خورشید وجود

آن خیالاتی‌ که‌ بودش دام دل

منعکس‌ گردید و آمد کام دل

هر خیالی‌ عکس‌ او بر دل زند

گر بود حق‌ طعنه‌ بر باطل‌ زند

گر خیالی‌ غم‌ بود بنیان او

وسعت‌ عالم‌ شود زندان او

گر خیالی‌ بد شود هم‌ تا ابد

هرچه‌ آید پیش‌ او زشت‌ است‌ و بد

گر خیالی‌ بسط‌ او باشد به‌ خیر

بد نیاید هرگز او را پیش‌ سیر

فکر صلحت‌ جانب‌ تمکین‌ کِشد

وآن خیال جنگت‌ اندر کین‌ کِشد

فکر گمراهی‌ کنی‌ ره سد شود

چون خیال شهوت‌ آری بد شود

چون خیال کفر آری دین‌ هباست‌

کفر کردی چون خیال دین‌ خطاست‌

در خیال آری چو وهم‌ و مظلمه‌

می‌کشد کارت‌ به‌ ظلم‌ و واهمه‌

آدمی‌ پس‌ هست‌ برپا از خیال

او چو پرگار است‌ و آن مرکز خیال

چون خیال دین‌ کنی‌ با فَر شوی

چون خیالت‌ کج‌ شود کافر شوی

هر خیالی‌ کآن قوی گردد به‌ دل

اندر او گردد مخیل‌ مستقل‌

آن خیالی‌ کو به‌ خارج گشت‌ راست‌

آن خیال انبیاء و اولیاست‌

در خیال اولیاء جز حق‌ مجو

که‌ فتاد از حق‌ بدآنسان عکس‌ او

آن خیالاتی‌ که‌ ز ایشان سر زند

در هوا همچون کبوتر پر زند

بام خود را تا درآرد در نظر

پر زنان گردد در آنجا جلوه گر

می‌نشیند خوش به‌ بام خویشتن‌

می‌ نیفتد جز به‌ دام خویشتن‌

چون به‌ دام خود فتد عکس‌ حق‌ است‌

از هوای حق‌ به‌ بام حق‌ نشست‌

شد خیالش‌ عکس‌ و دام معنوی

کرده تحقیق‌ این‌ بیان را مولوی

آن خیالاتی‌ که‌ دام اولیاست‌

عکس‌ مهرویان بستان خداست‌

ای علی‌ رحمت‌، ای آرام دل

ای خیال روی خوبت‌ دام دل

تا دل ما در خیال توست‌ بند

دل بریدیم‌ از دو عالم‌ بی‌گزند

مرغ‌ دل گاه ار پرد از دام تو

می‌ نشیند باز هم‌ بر بام تو

این‌ کبوتر را که‌ پرّش دوختی‌

چون رود زین‌ بام کش‌ آموختی‌

گر هوا گیرد، هوا گیر تو هست‌

هم‌ هوایش‌ دام تقدیر تو است‌

گو بپر آن مرغ‌ دست‌ آموز را

باز بر بامت‌ کند شب‌، روز را

هر کبوتر کو ز برجی‌ دانه‌ خورد

در هوای آن کبوترخانه‌ مرد

دانه‌ ما جذبه‌ پی‌ در پی‌ است‌

تا بود این‌ دانه‌، دل بند وی است‌

در تو تا دارم سراغ‌ دانه‌ من‌

می‌پرم گرد کبوتر خانه‌ من‌

این‌ همه‌ نقل‌ است‌،چه‌ مرغ‌ و چه‌ بام

از غمت‌ نه‌ دانه‌ می‌دانم‌ نه‌ دام

غرق بحر غم‌ بود دائم‌ دلم‌

نه‌ خیال ره نه‌ فکر منزلم‌

از غم‌ عشقت‌ دل بی‌کینه‌ام

گشته‌ نصرانی‌ به‌ دِیر سینه‌ام

از مشاغل‌ بت‌پرستی‌ کار اوست‌

روی تو بت‌، موی تو زنّار اوست‌

از بت‌ و زنّار پیش‌ آمد سخن‌

زآن نصارا داستان بشنو ز من‌

جان پاکش‌ در مناجات‌ و نیاز

بود زآن اندیشه‌ با دانای راز

در تکلم‌ بود جانش‌ با اله‌

همچنین‌ تا آمد اندر قتلگاه

قتلگه‌ چبود دل اهل‌ شهود

اندر آن دل جلوه گر نور وجود

جلوه گر چون دید آنجا ذات‌ حق‌

عقل‌ و روحش‌ گشت‌ یکجا مات‌ حق‌

گفت‌ با خود عیسی‌ است‌ این‌ بی‌ مقال

زآنکه‌ جز او را نشاید این‌ جلال

شاه گفتا نور وحدت‌ ظاهر است‌

من‌ نیم‌ عیسی‌ ولی‌ او حاضر است‌

چونکه‌ چشم‌ دل گشود آن مرد راه

دید عیسی‌ را ستاده پیش‌ شاه

مر مسیحش‌ بهر حل‌ مشکلی‌

گفت‌ هذا ربّی‌ ار صاحبدلی‌

بنده ام من‌،اوست‌ ربّ و خالقم‌

خلق‌ را از وی نبیّ و صادقم‌

ای نصارا گر به‌ راهش‌ جان دهی‌

دست‌ و جان بر وی پی‌ پیمان دهی‌

حیّ و قیّومی‌ و بر حق‌ زنده ای

عیسی‌ است‌ از بندگانت‌ بنده ای

کرده ای گر ترک سر گویی‌ هلا

سرفرازم در میان انبیا

می‌ توان دادن به‌ راه حق‌ سری

که‌ شود زو مفتخر پیغمبری

ای نصارا چون تویی‌ از امتم‌

از تو آن زیبد که‌ ندهی‌ خجلتم‌

حاضرند اینک‌ تمام مرسلین‌

تا که‌ را بینند مرد راه دین‌

احمد مرسل‌ که‌ شاهنشاه ماست‌

از نخستین‌ تا ابد همراه ماست‌

حاضر است‌ و می‌کند بشنو ندا

کز خلایق‌ کیست‌ دیگر یار ما

ما ز خجلت‌ سر به‌ پیش‌ افکنده ایم‌

نزد او از هست‌ِ خود شرمنده ایم‌

ای نصارا گوش بگشا یک‌ زمان

ز العطش‌ بشنو خروش کودکان

این‌ یتیمان اهل‌ بیت‌ احمدند

برگزیدة ذوالجلال سرمدند

سنگ‌ صحرا زین‌ صدا آمد به‌ جوش

چون دل عاشق‌ نجوشد زین‌ خروش

این‌ همه‌ پیغمبران محتشم‌

که‌ فزون دیدند از امت‌ ستم‌

رهبری را بر سر راه آمدند

بر ظهور عشق‌ این‌ شاه آمدند

این‌ شریعت ‌ها که‌ هِشتند از اله‌

انبیاء در ملک‌ باشد نظم‌ شاه

نظم‌ ملک‌ از بهر حفظ‌ دولت‌ است‌

ورنه‌ در ملک‌ این‌ نسق ها کلفت‌ است‌

دولت‌ حق‌ عشق‌ شاهنشاه ماست‌

رهرو بی‌ عشق‌ غول راه ماست‌

انبیاء را شرع های صادقه‌

هست‌ چون رؤیای صادق ای ثقه‌

هرچه‌ می‌بینی‌ تو اندر خواب‌ شرع

عشق‌ را تعبیر آن دان ز اصل‌ و فرع

گرنه‌ عشقت‌ در شریعت‌ جاذب‌ است‌

شرع حق‌ آن نیست‌ خواب‌ کاذب‌ است‌

در شب‌ غیبت‌ که‌ خورشید مسیح‌

محتجب‌ بُد نکته‌ای بشنو ملیح‌

دیدی اندر خواب‌ شرع مستطاب‌

که‌ قرینی‌ در فلک‌ با آفتاب‌

هست‌ خود تعبیر خواب‌ صادقت‌

اینکه‌ شد بیدار جان عاشقت‌

خود تویی‌ تعبیر خواب‌ خویشتن‌

در فعال خود ثواب‌ خویشتن‌