گنجور

 
صفی علیشاه

ای اخی‌ بر خود تنیدن تا به‌ کی‌

خواب‌ بی‌ تعبیر دیدن تا به‌ کی‌

شرع حق‌ مانند حلم‌ مؤمن‌ است‌

شرع باطل‌ خواب‌ نفس‌ رهزن است‌

عشق‌ باشد غایت‌ شرع رسول

شرع بی‌ عشق‌ است‌، وهم‌ نفس‌ غول

برده غول نفس‌ از راهت‌ به‌ خواب‌

دیده را بگشای و بر ره کن‌ ایاب‌

تو در آن وهمی‌ که‌ خوابم‌ صادق است‌

دل به‌ شرع مستقیمم‌ واثق‌ است‌

این‌ خیالت‌ همچو شرع ناقص‌ است‌

شرع حق‌ جو کاین‌ نه‌ شرع خالص‌ است‌

این‌ خزف‌ را ای اخی‌ گوهر مخوان

شرع خود را شرع پیغمبر مدان

این‌ شریعت‌ کز وی ات‌ سررشته‌ است‌

هست‌ آن شرعی‌ که‌ نفست‌ هِشته‌ است‌

هرچه‌ خواهد نفس‌ دونت‌ ای دنی‌

شرع حق‌ دانی‌ و بر وی موقنی‌

وآنچه‌ در شرعت‌ خلاف‌ نیت‌ است‌

در شک‌ افتی‌ کاین‌ برون از حکمت‌ است‌

هرچه‌ آید ناگوارت‌ در مذاق

کرده بر تو مصطفی‌(ص) تکلیف‌ شاق

اینکه‌ گاهی‌ سهل‌ گردد پیش‌ تو

عادت‌ است و هست‌ عادت‌ کیش‌ تو

نیست‌ فعل‌ عادتی‌ را اعتبار

تو مکن‌ بر دین‌ عادی افتخار

هرچه‌ عادت‌ گشت‌ در دین‌ آفت‌ است‌

شرع پیغمبر نه‌ شرع عادت‌ است‌

شد چو عادت‌ شرع بهر آن گروه

آمدند از حکم‌ شرع اندر ستوه

لاجرم چون شد ولایت‌ حکم‌ دین‌

غیر عادت‌ بود آن بر منکرین‌

بر منافق‌ صعب‌ آمد امر حق‌

هر کسی‌ می‌ زد بر آن بس‌ طعن‌ و دق

نی‌ به‌ ظاهر بلکه‌ اندر پرده قوم

ژاژ خواندند آن نماز و حج‌ و صوم

زآنکه‌ دیدند آن ولایت‌ در عمل‌

هست‌ شرط شرع و دین‌ بی‌ بدل

شرع احمد بودشان ظاهر به‌ دست‌

لیک‌ در باطن‌ شقی‌ّ و بت‌پرست‌

آن چنانکه‌ گفت‌ زندیقی‌ حرون

کاین‌ سخن‌ها جمله‌ ژاژ است‌ و فسون

خَمر خورد او روز در ماه صیام

گفت‌، مجنون است‌ آن عقل‌ تمام

دید چون آمد به‌ هوش او کُشتنی‌ است‌

گفت‌، بودم مست‌ و حد بر مست‌ نیست‌

خمر را هم‌ خورده بودم نیم‌ شب‌

توبه‌ خواهم‌ کرد زآن ترک ادب‌

گفت‌ در مستی‌ خمر او ناسزا

دیگر آن از مستی‌ِ عجب‌ و ریا

احمدا ز اقرارت‌ ار پیغمبر است‌

امر و نهی‌ اش چون تو را نی‌ باور است‌

گفت‌ او گر صوم و حج‌ را پاس دار

دست‌ هم‌ گفت‌ او ز حق‌ الناس دار

نهی‌ منکر را اگر گفت‌ ای سلیم‌

نیست‌ چون در نهی‌ او مال یتیم‌

گر غنا در شرع او شد ناپسند

هم‌ ریاء گفت‌ آورد در دین‌ گزند

شرب‌ خمر ار گفت‌ باشد عار خلق‌

گفت‌ هم‌ نبود روا آزار خلق‌

خمر را کرد ار حرام آن نیک‌ نام

گفت‌ بِه‌ خمر است‌ از مال حرام

کرد اگر امرت‌ به‌ تهلیل‌ از کرم

هم‌ حذر کن‌ گفت‌ از شرک و منم‌

شرک اعظم‌تر مدان از ما و من‌

هر منم‌ گفت‌ اوست‌ ابلیس ‌زمن‌

حرمت‌ عالِم‌ اگر گفتا رواست‌

عالِم‌ بی‌دین‌ هم‌ او گفتا بلاست‌

گفت‌ اگر او با جماعت‌ کن‌ نماز

هم‌ ز کبر و کینه‌ کن‌ گفت‌ احتراز

غیبت‌ ار فرمود در دین‌ نارواست‌

حب‌ّ دنیا گفت‌ رأس هر خطاست‌

آن تو را در طبع‌ چون شد سازگار

این‌ یک‌ آمد در مذاقت‌ ناگوار

همچو تکلیف‌ ولایت‌ کآن زمان

ناگوار آمد به‌ طبع‌ مشرکان

گشت‌ آن تکلیف‌ چون حکم‌ رسول

مشرکان کردند زآن معنی‌ نکول

بعد پیغمبر معاین‌ فرقه‌ای

در بحار کفر و عصیان غرقه‌ای

دفتر پیشینیان کردند باز

گشت‌ چنگ‌ جاهلیت‌ فاش ساز

خودسر و خودکام بر منبر شدند

غاصب‌ حق‌، سرکش‌ از حیدر شدند

تا ز غصب‌ حق‌ سلطان ازل

دین‌ پیغمبر مگر یابد خلل‌

آنکه‌ زین‌ اسلام جز صورت‌ ندید

خار تدبیرش چنان در دل خلید

گه‌ شود گر ز آل عثمان کس‌ امیر

می‌شوند آل علی‌ بی‌شک‌ اسیر

شمع‌ دین‌ خاموش گردد از دمشق‌

بی‌ خبر کآن روشن‌ است از نور عشق‌

جای زینب‌(س) گر که‌ در ویران شود

یا سوار ناقه‌ عریان شود

سوی شام و کوفه‌ بی‌معجر رود

شرع را بنیاد محکم‌ تر شود

هرچه‌ افزودند بر انکار خویش‌

عشق‌ حیدر کرد آخر کار خویش‌

اهل‌ باطن‌ آمدند اندر جهان

یافتندی تربیت‌ زآن دودمان

سینه‌ ها ز انوار حقشان منجلی‌

خلق‌ را خواندند بر عشق‌ علی‌

دعوت‌ اهل‌ طریقت‌ شد عیان

هر کسی‌ شد در ولایت‌ امتحان

بر خلایق‌ باب‌ عرفان باز شد

هر سعیدی از شقی‌ ممتاز شد

همچنین‌ هستند هر دور ای فقیر

اهل‌ باطن‌ امتحان کلب‌ و شیر

خویش‌ را با خلق‌ هم‌ صورت‌ کنند

بر ولایت‌ باطناً دعوت‌ کنند

می‌ نمایند از وطن‌ گاهی‌ سفر

بر ظهور خیر و شر در بحر و بر

تا اگر یک‌ ذرّه خیری زآن میان

در کسی‌ باشد شود فاش و عیان

هرکه‌ گردد طالب‌ آن مرد حق‌

هست‌ ظاهر کش‌ سیه‌ نبود ورق

وآنکه‌ سرکش‌ ز امر آن مرد حق‌ است‌

شد دلیل‌ آنکه‌ شرّ مطلق‌ است‌

نیست‌ خیری در وجودش یک‌ تسو

هست‌ زآن قومی‌ که‌ می‌ دانی‌ تو او

ای اخی‌ کن‌ تیز هوش خویش‌ را

نیک‌ بشنو صحبت‌ درویش‌ را

هوش خلقان گر که‌ بُد یکجا بجا

غصب‌ حق‌ّ مرتضی‌(ع) می‌شد کجا

چونکه‌ هوش آن خلایق‌ مرده بود

زنگ‌ غفلت‌ فهمشان را خورده بود

لاجرم نام رسول اللهشان

بود ورد و غول می‌زد راهشان

تو مشو زآن قوم کاین‌ نادانی‌ است‌

دین‌ به‌ دست‌ آور که‌ دنیا فانی‌ است‌

حب‌ دنیا قلب‌ها را خسته‌ داشت‌

گوش آن نامردمان را بسته‌ داشت‌

هوش مردم گر بجا بُد رایگان

می‌شدی محراب‌ کی‌ جای سگان

منبر احمد سریر کینه‌ هم‌

نردبان روبه‌ و بوزینه‌ هم‌

جمله‌ می‌ دیدند خلق‌ آن مظلمه‌

کس‌ نیامد در خروش و واهمه‌

وا شریعت‌ کس‌ نگفتا زین‌ جفا

ور به‌ حق‌ می‌ کرد حکمی‌ مرتضی‌(ع)

زآن یکی‌ که‌ هِشت‌ از زهرا فدک

بُد صدای وا شریعت‌ بر فلک‌

این‌ زمان هم‌ گر فقیری پاک دلق‌

نکته‌ عشق‌ علی‌ گوید به‌ خلق‌

بین‌ چسان غوغای وا شرعا بپاست‌

گفته‌ صوفی‌ کفر و خون او هباست‌

حرف‌ او خواهد شکست‌ از شرع سد

بایدش اخراج فرمود از بلد

کس‌ نگوید درّ باطل‌ او چه‌ سُفت‌

جز ز عشق‌ مرتضی‌(ع) چیزی نگفت‌

صحبت‌ صوفی‌ جز از حیدر نبود

بر خلاف‌ شرع پیغمبر نبود

حرف‌ او در شرع حق‌ نبود خلاف‌

جز که‌ در شرع شما باشد گزاف‌

کفر صوفی‌ آن صفای نیّت‌ است‌

منکر عجب‌ و ریاء و غفلت‌ است‌

الغرض بگشای گوش ای مرد کار

دل ز دنیا برکن‌ و شو هوشیار

این‌ شریعت‌های بی‌مغز و اصول

شرع دلخواه است‌ نه‌ شرع رسول

مغز شرع مصطفی‌(ص) عشق‌ علی‌(ع) است‌

مغز را هِشتن ‌ز شرک و احولی‌ است‌

گر به‌ دل داری ولای مرتضی‌(ع)

تو مکن‌ بر صورت‌ شرع اکتفاء

چه‌ اکتفاء کردند بر شرعِ فقط‌

راهشان در گام اول شد غلط‌

زآنکه‌ آن اسلام پاک مستطاب‌

بود موقوف‌ ولای بوتراب‌

وآن رمه‌ کردند نقض‌ عهد او

زهر شد در کام ایشان شهد او

شرع ظاهر صورت‌ بی‌جان بود

وین‌ ولایت‌ معنی‌ ایمان بود

صورت‌ ار معنی‌ پذیرد کامل‌ است‌

ور ندارد معنی‌ او بی‌حاصل‌ است‌

مصطفی‌(ص) کو خلق‌ را در راه خواست‌

دامن‌ آمال را کوتاه خواست‌