گنجور

 
صفی علیشاه

طالب‌ مسکین‌ کجایی‌ گوش گیر

مَشک‌ بی‌آب‌ طلب‌ بر دوش گیر

باز گویا چشم‌ فهمت‌ خواب‌ رفت‌

نه‌ پی‌ آب‌ این چنین‌ بی‌تاب‌ رفت‌

یا که‌ نشنیدی تو گفتار مرا

یا نکردی فهم‌ اسرار مرا

زآنچه‌ گفتم‌ با تو اندر این‌ کتاب‌

باز پنداری که‌ رفت‌ او بهر آب‌

هست‌ عباس علی‌ خود بحر جود

چشمه‌ ایجاد و ینبوع وجود

هفت‌ بحر از بحر جودش یک‌ نم‌ است‌

بحر امکان خود جهانی‌ زآن یم‌ است‌

تا نپنداری که‌ رفت‌ از بهر آب‌

سوی میدان با چنان شور و شتاب‌

رفت‌ با مشک‌ از پی‌ آب‌ طلب‌

تا تو را آموزد آداب‌ طلب‌

دعوت‌ عشق‌ است‌ بانگ العطش‌

آن صدا را دست‌ و سر کن‌ پیشکش‌

داعی‌ حق‌ چون زند بانگت‌ به‌ خویش‌

سر به‌ کف‌ بگذار و رو مردانه‌ پیش‌

دست‌ از هستی‌ فرو شو سوی او

چون فتادت‌ دست‌، سر کن‌ گوی او

چون فتادت‌ دست‌ از دوش ای پسر

سینه‌ کن‌ بر تیر عشق‌ او سپر

چون فتادت‌ دست‌ بر دندان تو مشک‌

گیر،تا گرید فلک‌ بر خود ز رشک‌

زآنکه‌ از حمل‌ امانت‌ آسمان

کرد اباء و کرده ای تو حمل‌ آن

چونکه‌ دست‌ افتاد از دوشت‌ به‌ تیغ‌

سینه‌ بر تیرش سپر کن‌ بی‌ دریغ‌

سینه‌ات‌ چون شد ز ناوک چاک چاک

چشم‌ را کن‌ وقف‌ بر تیر هلاک

چون به‌ تیرش چشم‌ را کردی نیاز

کن‌ به‌ تیغش‌ زود گردن را دراز

چون جدا شد سر ز دوشت‌ بی‌ درنگ‌

استخوان خویش‌ را کن‌ وقف‌ سنگ‌

هست‌ یعنی‌ تا که‌ آثاری ز تو

آید اندر عشق‌ او کاری ز تو

چون نماندت‌ هیچ‌ آثاری بجا

گشته‌ای در وی فناء فی‌ الفنا

در حسین‌(ع) اینسان علمدار حسین‌(ع)

شد فنا تا یافت‌ اسرار حسین‌(ع)

کرد سر سودا به‌ بازار حسین‌(ع)

در دو عالم‌ گشت‌ سردار حسین‌(ع)

در ره حق‌ داد دست‌ حق‌ پرست‌

دست‌ ها شد جمله‌ او را زیردست‌

چون یدﷲ دست‌ عباس علی‌ است‌

پس‌ یقین‌ دست‌ خدا دست‌ ولی‌ است‌

پس‌ مکن‌ با پنجه‌ حق‌ پنجه‌ تو

گر نخواهی‌ پنجه‌ جان رنجه‌ تو

پنجه‌ کردن،ظن‌ّ بد، و اندیشه‌ است‌

کآن تو را بر پای فکرت‌ تیشه‌ است‌

تیشه‌ چو ن بر ریشه‌ فکرت‌ زنی‌

سد شود ره، تو عبث‌ جان می‌کَنی‌

سوء ظنّت‌ سیّما نسبت‌ به‌ پیر

ز اوج رفعت‌ بازت‌ اندازد به‌ زیر

تا تو از پستی‌ دگر از اوج جان

لاشه‌ خود را کشی‌ هیهات‌ دان

ور کشی‌ هم‌ شاید اما ظن‌ّ بد

گرددت‌ زآن بعد حبل‌ٌ مِن‌ مسد

ظن‌ بود بدخاصه‌، ظن‌ّ بد مآل

خاصه‌ نسبت‌ بر خداوندانِ حال

انّ بعض‌ الظن‌ّ اثم‌ آن شاه فرد

گفت‌ پس‌ تو گِرد ظن‌ّ بد مگرد

در طلب‌ تو حُسن‌ ظن‌ را پیشه‌ کن‌

ریشه‌ افکار بد را تیشه‌ کن‌

ورنه‌ در دل ظن‌ّ باطل‌ ریشه‌ کرد

شد چو محکم‌ ریشه‌ ات‌ را تیشه‌ کرد

ریشه‌ چون در خاک محکم‌ شد دگر

کی‌ برون آید به‌ زودی با تبر

در نیاید گر کنی‌ خود را هلاک

ریشهٔ محکم‌ دگر یکجا ز خاک

هر چه‌ آری ریشه‌ بیرون با تبر

باز بینی‌ ریشه‌های سر به‌ سر

ماند ار یک‌ ریشه‌ باز آن هم‌ قوام

یابد اندر خاک و گردد کار خام

همچنین‌ دان ریشه‌ ظن‌ّ و خیال

چون قوی شد قطع‌ آن باشد محال

چون قوی شد ریشه‌ات‌ را برکند

پس‌ مهِل‌ کآن ریشه‌ در دل جا کند

تا نگردیده است‌ ریشه‌ ظن‌، قوی

برکنش‌ زود از زمین‌ معنوی

ره مده ظن‌ را به‌ دل آسوده باش

یا چو دادی زودش از دل برتراش

ظن‌ نباشد شیوة اهل‌ طلب‌

صاحب‌ ظن‌، غافل‌ است‌ و بی‌ادب‌

بی‌ ادب‌ را ره برآن درگاه نیست‌

می‌رود بی‌خود دلش‌ در راه نیست‌