گنجور

 
صفی علیشاه

قبله‌ اهل‌ وفا، شمشیر حق‌

فارِس میدان قدرت‌، شیر حق‌

حضرت‌ عبّاس کآمد ماصدق

بر یدﷲ فوق ایدیهم‌ ز حق‌

بر حسین‌(ع) از یک‌ صدای العطش‌

دست‌ و سر را کرد با هم‌ پیشکش‌

دست‌ هِشت‌ و سوی حق‌ بی‌دست‌ رفت‌

اُشتر کف‌ کرده تا حق‌ مست‌ رفت‌

باز می‌ خواهد جنونم‌ گل‌ کند

نطق‌ ساحر صحبت‌ از بابل‌ کند

لیک‌ اینجا نیست‌ هنگام جنون

چون کنم‌ باشد جنونم‌ را فنون

نیست‌ سودای جنون محکوم من‌

هرکجا خواهد کند برپا فتن‌

نه‌ مقامی‌ در نظر دارد نه‌ جا

گاه و بی‌گه‌ می‌ کند غوغا بپا

ای جنون بهر خدا یک‌ لحظه‌ بایست‌

زآنکه‌ اینجا جای هنگامهٔ تو نیست‌

اوّل ِحرف‌ است‌ و آغاز کلام

مر تو را باقی‌ بود وقت‌ و مقام

من‌ سخن‌ ناگفته‌، آری سر تو پیش‌

می‌ کنی‌ گفتار و نظمم‌ را پریش‌

رو تو، نبود حال وقت‌ شور و شر

در مقام خود تو را سازم خبر

دید عبّاس، آنکه‌ دین‌ را شد پناه

گشته‌ قحط‌ آب‌ اندر خیمه‌ گاه

ز العطش‌ برپاست‌ بانگ‌ کودکان

آمد اندر نزد شاه انس‌ و جان

کای شه‌ بی‌ مثل‌ و بی‌ انباز و یار

گشته‌ام در راه عشقت‌ دست‌ و بار

ز ابر عشقت‌ بر سرم بارش گرفت‌

کشتزار هستی‌ام آتش‌ گرفت‌

شاه فرمود ای علمدار سپاه

آفرینش‌ را تویی‌ پشت‌ و پناه

رشتهٔ ایجاد اندر دست‌ توست‌

شش‌ تعین‌ کسر لوح شصت‌ توست‌

رشتهٔ امکان تو را باشد به‌ مشت‌

مر مرا خود هم‌ تو یاری هم‌ تو پشت‌

گفت‌ از غیر تو دل برداشتم‌

هر دو عالم‌ را ز کف‌ بگذاشتم‌

برتن‌ من‌ دست‌ و بر دستم‌ علم‌

العطش‌ وآنگه‌ بپا ز اهل‌ حرم

دست‌ عبّاس ار نباشد صف‌ شکن‌

بهر یاریِ تو نبود گو به‌ تن‌

گر علم‌ باشد مرا زین‌ پس‌ به‌ دست‌

مر علم‌ را نام من‌ باشد شکست‌

گر فتد دست‌ علمدارت‌ چه‌ غم‌

گو نیاید مر شکستی‌ بر علم‌

نک‌ علم‌ را جانب‌ میدان زنم‌

گر شوم بی‌دست‌ بر کیوان زنم‌

سوی میدانِ بلا تازم سمند

نام خود تا چون علم‌ سازم بلند

مر توان بردن ز یمن‌ بیرقت‌

گوی نام از عاشقان مطلقت‌

در میان عاشقان پاکباز

چون علَم‌ گردم به‌ عالم‌ سرفراز

خوش ز خون خویش‌ از میدان جنگ‌

بازگردانم‌ علَم‌ را سرخ رنگ‌

سرخ رنگی‌ مر علَم‌ را آبروست‌

هر ظفر یابد به‌ جنگ‌ او سرخ روست‌

چون علَم‌ گردید از خون سرخ رنگ‌

رو سفید آید علمدارت‌ ز جنگ‌

سرخ رویی‌ علّتش‌ منصوری است‌

رنگ‌ زرد آثاری از رنجوری است‌

در فلک‌ شمس‌ است‌ سرخ و با شکوه

زرد رو گردد نشیند چون به‌ کوه

تا مرا دست‌ علم‌ بگرفتن‌ است‌

مر علَم‌ را ننگ‌، از دست‌ من‌ است‌

چون فتد دست‌ علم‌گیر از تنم‌

خود به‌ منصوری علم‌ را ضامنم‌

سرخ رو برگردم از میدان جنگ‌

هم‌ علم‌ را سازم از خون سرخ رنگ‌

گر نیفتد از بدن در عشق‌ یار

دست‌ باشد بر بدن بهر چه‌ کار

سَر که‌ در عشقت‌ نگردد پیش‌ جنگ‌

سر مخوانش‌ هست‌ بر تن‌ بارِ ننگ‌

سینه‌ کز عشقت‌ نشانِ تیر نیست‌

سینه‌ نبود آن حصیر کهنه‌ای است‌

رفتم‌ اینک‌ همتی‌ خواهم‌ ز شاه

بلکه‌ آرم آبی‌ اندر خیمه‌ گاه

یعنی‌ آید آبم‌ از عشقت‌ به‌ روی

ریزد ار آبم‌ نریزد آبروی

این‌ بگفت‌ و بحر جانش‌ کرد جوش

شد به‌ میدان، مشک‌ بی‌ آبی‌ به‌ دوش