گنجور

 
صفی علیشاه

بر وجود لطف‌ هر شی‌ء زنده است‌

لطف‌ هم‌ از ذات‌ حق‌ زیبنده است‌

بی‌ وجود لطف‌ شیئی‌ کی‌ شی‌ء است‌

لطف‌ حق‌ را لیک‌ قهری در پی‌ است‌

گرچه‌ آن هم‌ عین‌ لطف‌ است‌ ای شریف‌

در کمال قهر خوانیمش‌ لطیف‌

زآنکه‌ ما مقهور لطف‌ دلکشیم‌

پس‌ به‌ لطف‌ و قهر او با او خوشیم‌

قهر او با ما ز فرط عدل اوست‌

عدل او هم‌ از کمال فضل‌ اوست‌

پس‌ به‌ لطف‌ اوست‌ بر اشیاء خبیر

هم‌ به‌ نور لطف‌، اشیاء مستنیر

گر کند گاهی‌ به‌ اسم‌ قهر ناز

آردش بر لطف‌ مقهور از نیاز

خود نیاز از احتیاج ممکن‌ است‌

سلب‌ لطف‌ از ممکنش‌ لایمکن‌ است‌

عین‌ لطف‌ است ار تو دانی‌ قهر او

گر چنین‌ نبود تو چون هستی‌ بگو

زآنکه‌ هستی‌ِّ تو فرع لطف‌ اوست‌

لطف‌ او چون آب ‌و این‌ هستی‌ سبو است‌

بل‌ سبو هم‌ عین‌ آب ‌است‌ ای دغل‌

چون توان زد در صفات‌ حق‌ مثل‌

گر مثل‌ اینجا به‌ وجهی‌ در خور است‌

از هزاران وجه‌ دیگر ابتر است‌

پس‌ یقین‌ دان گر مطیع‌ و بنده ای

بر وجود لطف‌، هست‌ و زنده ای

قهر او هم‌ از کمال لطف‌ اوست‌

در کمال قهر، او را بر تو روست‌

زآن به‌ دشمن‌ داد در جنگ‌ ای وفی‌

گوشوار آن صاحب‌ لطف‌ خفی‌

تا تو دانی‌ بر تمام ماخَلَق‌

لطف‌ او بر قهر او دارد سبق‌

او به‌ جنگش‌ رفت‌ و دادش گوشوار

با کمال قهر در آن گیر و دار

تا چه‌ بخشد بر تو لطف‌ بی‌ مرش

کز ره صلح‌ آوری رو بر درش